Tuesday, February 13, 2007

بعدالتحریر

بزرگترین سوالم در سالهای نوجوانی از بزرگترها این بود: با این همه ناله چرا و چگونه انقلاب کردید؟ چکار می کردید آن روزها؟و هیچ پاسخی پاسخ نبود. واقعاً انگار یادشان نبود دیگر روزمره آن روزهایشان را. آن روزها کسی روزنگار زندگی را ننوشته بود. به تو که وبلاگ می خوانی یا می نویسی توهین نشود، اما وقتی می دیدم هر کس و نیم کسی که عاشق بودن و حتی آدم بودن را هم نمی داند می تواند پشت صورتک چت و جمله های اورکات و نوشته های تکراری و خودخواهانه روزمره سنگر بگیرد و شنیده شود، چرا حق حرف زدن هم از نسل من گرفته شد؟ ما که حتی توهین کردن را یادمان ندادند. ما که بلد بودیم چشم در چشم و دست در دست عاشق شویم و راست بگوییم و بشنویم. ما که به آنی عاشق شدیم و به عمری فارغ نشدیم.

نوشتن این نوشته قصه ای دارد واقعی که آدمهایش رضا و اصلان و داریوش هستند و من. و کاش روزی که بشود حرفش را زد زودتر برسد. همین را بگویم که آرزویم این است که مرا ترانه سرا بشناسید و بپذیرید و سرم گرم این آرزوست. اما قصه آدمهای جنس ما را هیچ جا نخواندم و ندیدم و این سخت بود. سخت تر از جسارت نوشتن این کلمات. این نوشته اتوبیوگرافی نبود که نه نویسنده اش آدمی بود لایق این توجه نه زندگیش ویژگی خاصی داشت متفاوت از بقیه نه این واقعیت زندگیش بود. قصه هم نبود چون حتی یک کلمه هم تخیل و داستان پردازی نداشت. آجرهایش زندگی یک نسل بود و من فقط اجازه داشتم جای آدمها و تاریخها را با هم عوض کنم. کوتاه بود چون قرار نبود حوصله هیچ خواننده ای را امتحان کند. خلاصه که این، همه زندگی من نبود و این همه هم زندگی من نبود. آدمهایی که خودشان راوی بودند یا آلوچه خانوم یا علی عابدینی یا رضا یا... پای این نوشته دارند حرفشان را می زنند.

فقط به سهم خودم بگویم زندگی من بسیار تلخ تر و سخت تر از این قصه گذشت. اگر قصه خودم را می خواستم بگویم از عشق و من و آلوچه خانوم فقط می نوشتم. از بزرگترهای خشن و بی منطق که هنوز هم نمی فهمند اشتباه حکم داده اند، از عمری که بیهوده رفت پای عقیده دیگران... و اگر داستان می خواستم بنویسم فقط از ده روز جشنواره می نوشتم یا از غروب 8 آذر 76 یا 111 روز گذشته از نوروز 78. و همه این ها دلیل این نیست که یادم برود این اولین تجربه ام بود در این گونه نوشتن و با آن چه از حرفهای شما یاد گرفتم و نقصهایش را فهمیدم درس بزرگ و شیرینی هم شد. برای چاپ شدن و نشدن این نوشته دیگر نگرانی ندارم چون به چیزی که می خواستم رسیدم. نمی دانم نویسنده خوبی می شدم یا نه چون هیچ وقت دغدغه اش را نداشتم و راستش زیاد هم خاکش را نخوردم. یعنی ترانه امان نمی دهد برای عشق دیگری. می گویند دیوانگی کرده ام با باز کردن این صفحه . این دیوانگی به این چند رفیق تازه می ارزید گمانم. پس حساب بی حساب. اما شما اگر وقتتان تلف شد با خواندش مرا ببخشید و اگر فکر می کنید این نوشته به خریدنش می ارزد قولی به من بدهید به شرطی که پای حرفتان باشید. بهای این نوشته چیزی است حدود 1000 تومان یا یک دلار. پول یک وعده غذای گرم که در یک شب سرد بخرید و همت کنید و برسانید به دست آدمی گرسنه و سرد و بی کس کنار خیابان، حتی آدمی شبیه رفیقم رضا. هر چند جلد این کتاب را بخواهید می توانید بخرید که امیدوارم روزی هر چه بگردید، غذایتان بماسد و به مقصد نرسید.

راست بگویم جسارت نداشتم اسم این قصه را بگذارم رضا. هر چند هر بخش را سازی زدم از عشق و عشق فیلم و فقر و درس و ازدواج و .... . هر چند هامون بازها را به یاد جمله های هامون جابجا مهمان کردم. هر چند خواستم قصه نسلم رابگویم . اما این قصه آدمی بود که جای من مرد و به نظرم بی جهت طولانی بود. همان هفت تکه، همان هفت خوان مردن یک رفیق، کل این قصه بود. وگرنه نسل من را راحت می توان شناخت: نسل مینی بوس 2 تومانی، ابرار ورزشی و گل آقا، صبح جمعه و قصه شب، ضد هوایی و آژیر قرمز، نسل عشق بدون چت و وبلاگ و ایمیل و موبایل. آخرین نسل با بوسه عاشق شدن.

این قصه را تقدیم می کنم به آدمهایش: به آلوچه خانوم، امید و مریم عزیزم و شما و رضا. این صفحه اگر روزی نوشته ای داشتم یا ترانه ای خوانده شده، بازهم به روز می شود. دعایم کنید دور نباشد. ممنون از همراهی و حوصله و راهنماییهایتان.

Farjam@gmail.com

42 comments:

Anonymous said...

hameye neveshtehaton o khondam ,, mahshar bood,, inshala ke hamishe haminjori asheghe ham bemonid..

inja ro ham faramosh nakonid ,,montazere update hastam,

Anonymous said...

آقای فرجام عزیز بعد التحریرتان همانقدر زیبا بود که کل داستانتان. نوشتم که داستانتان آدم را خوشحال می کند ولی بعد از فصل آخر کیبردم خیس شد ...
قلمتان عالی بود , داستانتان هم. آن 1000 تومان هم قول ما به شما .
جایی خواندم که کارگردانان فیلم اولی همه حرفهایشان را یکجا در فیلم اول می زنند, سوژه هایی که هر کدام می تواند فیلم جدیدی باشد ...

آقای فرجام عزیز. نوشته تان جای نقد دارد( نه از طرف من که نه نقد بلدم نه اینگونه نوشتن ) ولی به حساب قلم صادقانه و زیبایتان فقط آرزوی موفقیتهای بیشتری برایتان دارم.
از اینکه داستانتان را برایمان خواندید متشکرم.

Masoud said...

ممنون به خاطر نوشته ها، خیالتون راحت حق اتحریر پرداخت شد

Anonymous said...

فرجام عزیز!
به شرافتم قسم بخورم که پرداخت می شه خوبه؟؟
ولی آخه.....
من یکی رو می شناسم که مثل رضای خدابیامرزه...


شاعر و نویسنده توانایی هست
کتابش کتاب برتر سال شده
ولی خوب دیگه
به این اعتیاد لعنتی، لعنت
حالا فکر می کنی اگه حق التحریر (یا چه می دونم همین وجه کتاب) رو به یکی مثل اون بدم درسته؟
اگه تو بگی و بخوای چشم و حتما

چون زحمتش رو تو کشیدی و این حق رو داری که هر جوری که می خوای خرجش کنی

همین امروز سراغش رو می گیرم
الان نه فقط از خانواده که از جامعه هم طرد شده!
بارها خواستم کمکش کنم و شاید راهی برای ....
اما ترس! ترس داداشی!
از همون زخم زبونهای همیشگی!
از هزار تا زخم زبون که باید زن باشی و بفهمی

چشم داداشی!
هر چند تا که بتونم می خرم!

Anonymous said...

معركه بود.همين...
من رو برد به سالهاي دور و دراز.به آرزوهاي قديميم كه ديگه خاك خورده بودن و فراموششون كرده بودم.
كيبور كه چه عرض كنم تمام بلوزم هم خيس شد.
انقدر ذهنم درگيرش شده بود كه ديشب خواب تو و آلوچه خانوم و باربد قندي قندي رو ديدم.
اميدوارم كلبه تون هميشه شاد و پر رونمق به همراه عشق و سلامتي باشه

Anonymous said...

آقای فرجام با سلام داستان شما را با سرزدن های پنهانی ام به لینک وبلاگی که گاه و بی گاه می خوانمش پیدا کردم. تکرار مکررات است اگر بگویم با شما و آمهای زندگی شما خندیدم و اشک ریختم. تکرار مکررات است اگر بگویم من هم مثل میلیونها میلیون دیگر به نسل آدمهای بی حماسه تعلق دارم. تکرار مکررات نیست اگر بگویم داستان عاشقی من پایان شیرینی نداشت با همه جنگهایش با همه باهمه تلخی ها و شیرینیهایش. قلم شیرینتان وصف ناپذیر است. از خواندن کلمه کلمه داستانتان لذت بردم. برایتان بهترینها را آرزو دارم. داستان عشقتان بی پایان باد. در پناه حق شاد سلامت و سرافراز باشید.

Unknown said...

فرجام عزيز
من با اجازه ات حق التحرير تو رو مي دم به بچه هاي سرطاني، ولي اي كاش اينقدر ناگهاني فصل آخر رو تموم نمي كردي، كاش باز هم جزئيات رو مي گفتي و بعد داستانت تموم ميشد... ولي بازم با همه اين حرفا با لذت خوندم و بدجوري باهاش حال كردم... سرت سبز و لبت خندان باد... اميدوارم بازم نوشته هاتو اينجا بخونيم.

Anonymous said...

من رو می بخشید چند نکته بود که فراموش کردم در کامنت اول بنویسم. لینک داستان شما را از سایت سبک وزن پیدا کردم. ایشان نوشته بودند اگر از داستان لذت بردیم به بقیه هم معرفی اش کنیم. بدون کسب اجازه نتوستم به خودم این اجازه رو بدهم. آدرس وبلاگم رو براتون با ایمیل می فرستم. اگرصلاح دیدید لینکش را برای دوستان می فرستم. در پناه حق.

خانم شين said...

داستانتون اينقدر روان و صادقانه بود كه مثل يك فيلم همه صحنه هاش با خوندن فصاهاش از جلوي چشمم گذشت
هميشه موفق و پيروز باشيد
حق التحرير هم به چشم پرداخت ميشه

Anonymous said...

سلام
امروز تلخ بودم و خراب . به امید آروم شدن اومدم چرخی بزنم اینجا رو دیدم و همه رو یه کله خوندم . خوندم و خط به خطش گریه کردم . سال 78 79 80 81 82 83 لعنتی های بدون برگشت . منم همون راهی رو رفتم که شما رفتین . همون عقد مختصر . همون قانون هونولولو و همون بار روزنامه و کتاب و یخچال خراب . بچه مرده ....
ولی همه چی تموم شد . تموم شد . طلاق گرفتیم و الام همسر سابقم دوباره ازدواج کرده و من دارم مزه ی زندگی رو دوباره می چشم . تلخ تلخ تلخ

Anonymous said...

سلام این صفحه داستانهای من است دلم می خواهد شما هم آنرا بخوانید ونظر بدهید....http://osianeman.blogfa.com

Anonymous said...

آقاي فرجام عزيز
خسته نباشيد مدتها بود كه خواندن هيچ قصه ايراني ديگر لذت بخش نبود.قصه صادقانه شما را هم خودم خواندم و هم به ديگراني كه خواننده بودند پيشنهاد كردم.بازهم بنويسيد.براي شما آرزوي دل خوش و تن سالم در كنار همسر يكدانه وپسر گلتون مي كنم .

Anonymous said...

همه چيز همانگونه كه انتظار مي رفت بود..
خدا مي داند و خدا
حق به اين زيبايي معلومه كه پرداخت مي شه
از دلتون نوشتين قصه ماهارو و به دلم نشست
هميشه در پناه اون و با همخونه هاتون همدل باشين.

Anonymous said...

آقای فرجام ...دیدی که به نوبت می چرخی وچرخیدیم ..مثل آسیاب ها که می چرخند وباد نوازش می کند تکه پاره های چوبان شکسته ملخک های پرواز که در حسرت پرواز چشم می دوزند به پرندگان ...که اول هستیست وآخر مستی مرگ وباز هم چرخیدن وچرخیدن وچرخیدن ...با تمام وجود نوشته قشنگتون رو خووندم وبرای شما وآلوچه خانوم وباربدآرزوی موفقیت وسلامتی می کنم وبهروزی وازاین جور حرفا....

Anonymous said...

آقای فرجام عزيز
من و همسرم خيلی با اين بخش از زندگی شما احساس نزديکی و همراهی کرديم.
مخصوصا با بخش دانشگاه رفتن که نمی دونم رکورد مال شماست یا همسر من!
و با بخش عشق و ازدواجش که خیلی شبیه بود. و حتی با بخش بچه دار شدنش.
خيلی ممنون از نوشتن تاريخ نسل ما، گرچه خيلی کوتاه بود. ولی از خوندنش خیلی لذت بردیم.
حق التحریر خیلی انسانی شما رو هم پرداخت خواهیم کرد. ممنون که تلنگری بودید به روزهای کمابیش تکراری ما.
اميدواريم زندگی به کام شما باشه و هميشه موفق باشيد.
مواظب خودتون و خانواده محترم باشيد.

Anonymous said...

من تمام داستانت را دیروز یکجا خواندم و اینقدر برام جذاب بود که اینکار و کردم . قول میدم چند جلد از کتابت رو به همون شیوه ای که گفتی بخرم .
امیدوارم خیلی زود دوباره برگردی

Anonymous said...

فقط می تونم بگم خیلی خوشم اومد اینو نمی نویسم که یه چیزی گفته باشم احساس واقعی منه حق التحریر حتمن انجام میشه چشم و همینطور امیدوارم این کتاب چاپ بشه چند نفری رو می شناسم که دوست دارم بهشون یه جلدشو هدیه بدم.پیشنهاد خوندن اینجا به دیگران هم حتمن انجام میشه .من از خوندنش خیلی لذت بردم.
به امید روزهای خوب وشاد

Anonymous said...

سلام. منم یکی از همون نسل جدیدیام. شاید یه کم خودخواهم باشم، ولی ما هم عاشق می شیم... الان ایران نیستم، نمی تونم بگم چه حسی داشت خوندن رمانتون. خدائیش یاد تمام داستان خوندنای قدیم رو زنده کرد و صمیمیتش و پاکیش اشکم رو در آورد. می خواستم اجازه بگیرم درباره وبلاگ و قصه تون توی وبلاگ خودم بنویسم. از صمیم قلب دعا می کنم کتابتون چاپ بشه، و اینکه همیشه شما و همسرتون همین طور عاشق بمونین

Ghazal said...

با خوندن داستانتون ، هرچند خودم از جوونهای اون دوران نیستم و اون سالها 10 و11 سالم بود ،ولی میتونستم کاملا اون فضا رو تصور کنم.بارها با نوشته هاتون اشک ریختم.داستان رو روز به روز برای مادرم تعریف می کردم و اون هم لذت می برد.البته نه لذت از دردهاتون بلکه از اینکه کسی پیدا شده که انقدر واقعی اون سالها رو نوشته.ممنون

jeerjeerak said...

Reading your story was a superb experience. Thank you and best of luck.

Anonymous said...

سلام. خيلي از نوشته هات لذت بردم. صميمي مي نويسي. آدم باهات احساس راحتي مي كنه. نمي دونم شايدم به خاطر اين باشه كه از توي وبلاگتون مي شناسمت. اما به هر حال من سر حرفم براي كمك به چاپ كتاب هستم اگه خواستي خبرم كن

Anonymous said...

به این فکر میکنم که شاید برای این همه سختی انتخاب شدی.و همه این مرارت ها برای این بود که سنگی بودی که طاقت تبر داشتی و امروز اگر روحت مرمری زیبا شده به این خاطر است که قد خم نکردی.به مصداق نعمت در لباس نقمت.قند قندی هم شاید جایزه ای بود برای شما.
اما راستی در همه جای داستان آلوچه خانم موافق و انعطاف پذیر بود در حالی که میشد با بیان حساسیت های زنانه و همه ویزگی های یک زن شخصیت پردازی بهتری داشت.اما چاپ کتاب را جدی بگیر نه به این خاطر که بر گنجینه ادبیات ما چیزی افزوده شود به این خاطر که در عصر خرد گریز ما بچه هایی مثل شما زیادند که متاسفانه همه چیز را حاضر و اماده میخواهند و راضی به پرداخت بهای آن نیستند .مطمئن باش نوشته ات بر آنها موثر خواهد بود.

Anonymous said...

فرجام جان . با نوشته ات اینروزها رفتم به تمامی روزهایی که بوی خانه و عشق وشور و حال گذشته ها را داشت. حق التحریرتان را هم به دیده منت به اولین عابر خسته و راه گم کرده ای که در خیابانهای این شهر خاکستری دیدم می پردازم. کانون گرم خانه و خانواده شما ، آلوچه خانم عزیز و باربد قندی قندی همیشه شیرین و سرشار از عشق و زیبایی باشد

Anonymous said...

آقا فرجام گل
دست مریزاد... بی نظیر بود...
تمام داستانتون و دیروز یکجا خوندم بدون وقفه، ساعت ناهاری شروع کردم اما نفهمیدم چجوری شد آخر ساعت کاری
هی بغض می کردم، هی فرومی خوردمش...
بعدالتحریرتونم که دیگه حرف نداشت
بهتون تبریک میگم اول برای اینکه این زندگی رو اینجور با چنگ و دندون نگه داشتن و ساختن کار هر کسی نیست.
دوم برای شیوه بیان و نوشتنتون که خیلی دلنشینه، هم طنز شیرین و بدیعی داره، هم تراژدیش حسابی تراژدیه
اون دوران رو هم به بهترین شکل تشریح کردید. واقعا خاطره انگیز بود
البته من سال 76 دانشجو نبودم 17 سالم بود. ولی از بیشتر فضایی که ترسیم کردید خاطره دارم.
راستی ما یک ماه دیگه عروسیمونه
ما هم داریم با دست خالی شروع می کنیم. با این تفاوت که پدر مادرامون خیلی پشتمونن و بهمون کمک می کنن.
بعید می دونم اگه کمکای اونا نبود این شجاعت و داشتیم که خودمون از صفر و بلکه هم زیر صفر شروع کنیم.
واقعا به شما و آلوچه خانومتون تبریک می گم
انشاالله بعد از این همیشه زندگیتون بهتر و بهتر بشه

فقط یه پیشنهاد کوچیک دارم که نمی دونم امکانش هست یا نه
اونم اینه که از پایین به بالا خوندن یه خورده سخته
اگه امکانش باشه، ترتیب فصلهای کتابو طوری قرار بدین که فصل اول از بالای صفحه شروع بشه.

ضمنا من با اجازتون این داستانو برای پدر مادرم پرینت گرفتم که بدم بخونن... قول میدم حق التحریرو پرداخت کنن

موفق باشین

azar said...

سلام. از صبح تا حالا که ساعت 5 است خوندم این قصه رو. یه جاهاییش رو خیلی فهمیدم و یه جاهاییش رو خوب دیده بودم. خسته نباشی. نمی دونم چقدر دلت لرزید بابت هر خطی که تایپ کردی. من با احترام برای شما کلاه از سر برمی دارم. ممنون که دنیاتون رو با همه ی ما تقسیم کردید

Mohammad Mahdian said...

فرجام جان،

خدا بگم چی کارت کنه. من ديشب وسط يه عالمه کار که بايد انجام می​دادم گفتم برم اول اين کتاب آلوچه خانوم رو بخونم ببينم چيه. خلاصه شروع کردن به خوندن همان و تا ساعت سه شب که بالاخره خوابم برد مشغول خوندن بودن همان! (البته هنوز هم فقط تا فصل ۸ خوندم و تمومش نکردم).

از شوخی گذشته، بعد از کتاب فيروزه دوما (که فکر کنم تو ايران با اسم عطر سنبل عطر ياس ترجمه شده) از هيچ کتابی به اندازه​ی کتاب تو لذت نبردم. واقعا حيفه که نتونستی برای کتابت اجازه​ی چاپ بگيری. به نظرم بازم سعيت رو بکن براي اجازه گرفتن (البته به نظرم کار با ارزشيه گذاشتن کتاب روی اينترنت، ولی جای کتاب چاپ شده رو نمی​گيره). بعدش هم به نظرم خوبه اگه بتونی کتابت رو به طور کامل با فرمت پی​دی​اف آماده کني (با طرح روی جلد و همه​ چيز) و آنلاين بذاريش. این​جوری لااقل کسایی که بخوان می​تونن پرینت بگیرن از کتابت و بذارنش تو کتابخونشون.

اميدوارم بعد از اين کتاب آلوچه خانوم باز هم بنويسی. حس طنز قشنگی تو نوشته​هات هست که حيفه محدودش کنی به يک کتاب.

Unknown said...

بعضي لحظه ها بلند خنديدم و گاهي اشك بود كه ميريختم. خنديدم نه براي اينكه زندگي مضحكي داشتيد براي دردي كه نمي شد براش اشك ريخت و گريه كردم براي حكاقتهايي كه تو جامعه ما هست و مي بينيم و ازشون مي گذريم. نمي دونم، شايد شما اين زندگينامه رو فقط براي خودت نوشتي و شايدم نوشتي كه ما بخنديم و گريه كنيم. براي رضا اشك ريختم و به جشن عروسي و نامزديتون حسادت كردم كه چرا من دوست شما نبودم كه تو اون مهربونيها و همدليها باشم. ولي هيچ جاي اين روايت نفهميدم كه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا بزرگترها به اين راحتي و سر مساله اي كه به توجه آنها نياز داشت و نه به يكدندگي، لجبازي كردند.
يهه چيزي مي گم و تموم. من امروز فهميدم كه توي كشور من و نزديك من دوستاني كه من آرزوشونو دارم هستن و يك اشتباه مرز خوشبختي و بدبختي منه و بيشتر از اينها ايمان آوردم كه خواستن توانستن است چون شما خواستيد و توانستيد.
به آلوچه از طرف من تبريك بگو كه اينقدر باگذشته كه اگه نبود نمي تونستيد به اينجا برسيد و ازش بخواه كه از طرف من به تو بخاطر اراده و مردانگيت تبريك بگه و اگر سر خاك رضا رفتي از طرف منهم فاتحه اي بخوان.
مطمئن باش بهاي كتابت را هرگاه كه بتوانم مي پردازم امروز، فردا و شايد روزهاي بعد كه رضايي ببينم.و اگر چاپ شد همينجا بگو تا از خريدش عقب نمانيم.

ولگرد said...

خدا حفظت کنه... فقط همینو می‌تونم بگم....ـ

Anonymous said...

من هنوز نخوندم اما می خونم و حتما کلی لذت می برم وچون همین حالا هم از این پست آخری غرق لذت شدم به آلوچه خانوم کوچولو برسونین ! حرفهاتون در مورد نسل ما کاملا درست بود!

Anonymous said...

سلام. دو شب پیش به خودم قول دادم دیگه تا دیروقت پای کامپیوتر نشینم ولی وقتی داستان شما رو دیدم مگه شد. اینقدر ساده و قشنگ نوشته بودید که گذشت زمان از دستم رفتم وقتی تموم شد و خواستم خاموش کنم دیدم ساده نزدیکه سه نیمه شبه. اگر به نویسندگی ادامه بدیداز اون کتابهایی میشن که نمیشه گذاشت کنار. خلاصه اینکه خیلی خیلی قشنگ بود. امیدوارم خوشبخت باشید همیشه شما و آلوچه خانم هم در دنیا هم در آخرت

Anonymous said...

aghaye farjam faghat mitoonam begam fogholadeh bood shahamti mikhast baraye neveshtane in hame vagheiat an ham ba eftekhar
arezooye salamati baraye har 3 tooon ro daram

Anonymous said...

فرجام عزيز_اقاي همخونه_سلام
قصه تون،نوشته تون قشنگ بود...خوندني بود...تجربه اي
تلخ و شيرين از عشق ريشه دار...اميدوارم عشقتون به هم و به باربد نازنين تا ابد باقي بمونه.
ميفهمم ارزو داشتن يعني چي...ارزو به دل موندن چقدر تلخه..اميدوارم روزي ترانه هاتون رو بشنويم و بخونيم...يك بار ثابت كردين كه نشده ها رو ميتونين شدني كنين...مطمئنا براي بار دوم هم ميتونين
حق التحرير هم به روي چشم..بيش از اينها مديونيم
موفق باشيد و شاد....

Iman Tavassoly said...

فرجام عزیز.
به هدفت رسیدی. نوشتت مخاطبهای خودش رو پیدا کرد. به نظرم بهتر شد که چاپش نکردی چون ممکن بود مثل هزارو یک کتابی که تو این مملکت چاپ می شه و خواننده ای پیدا نمی کنه در انبوه روزمرگی ها گم بشه. ولی یه روز چاپش کن. قسمتی از تاریخ مردممون هست. باید حفظ بشه. این چیزا رو که کسی تو تاریخ نمی نویسه. هر چند من متولد سال پنجاه و نه ام و هم با نسل تو بوده ام و هم با نسل فعلی ولی حرفات حرفای منم بود. دمت گرم و سرت خوش باد......

Unknown said...

کاش زودتر منتشر بشه. دلم میخواد نسخه کاغذیش رو داشته باشم.

Anonymous said...

سلام با هم خندیدیم و گریستیم سپاس برای حس یگانگی قشنگ نسل به تعبیر درست تو بی حماسه
پایدار باشی

Anonymous said...

لبخند نثارتان ...شاد باشید و پایدار...

Anonymous said...

ejaze hast shoma ro link konam ?
ghaabel bedoonin maam dar hamin baab safei siyaa kardim,

Anonymous said...

آقای فرجام عزیز اگرچه دیره ولی به خاطر لحظه های شاد و غمگینی که با داستان زیبایت به من و 3 نفر دیگه دادی ممنون. من هنوز نفهمیدم چطور باید حق التحریر پرداخت. امیدوارم بتونی کتابت رو چاپ کنی. ما که جزء اولین خریدارانش هستیم. نوشته هایتان در "آلوچه خانم" هم دست کمی از کتاب ندارد.

Anonymous said...

حميد هامون: ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم روی تزم کار میکردم... داشتم به این فکر میکردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!... به کتاب "ترس و لرز" فکر میکردم وراستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون توی اون کتاب .... ببین من میخواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم.... میخواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان میخواست پسرش رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم میتونست نره...میتونست بگه نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!... امر امر خــداست!.. وکــادر رو کشیــد....!! ‌
مادر مهشید: ...هین!!... فاطمه خانوم.... فاط مه خانوم... اون شربت من رو با یک لیوان آب بردار بیار...!
عید قربان مبارک

Anonymous said...

جناب فرجام الوچه خانم را خواندم
هر فصل را که می خواندم با خودم می گفتم فصلهای بعد را باشد سر فرصت می خوانم ....نشان به آن نشان که تا ظهر پای سیستم بودم و تا همه را نخواندم بلند نشدم....
داستان شما داستانی فردی نیست داستان یک نسل است..
دغدغه ها و مشکلات مشابهی که همه ی ما کمابیش لمس کرده ایم
جناب فرجام اجازه برای لینک و معرفی آلوچه خانم می خواستم
اگر از نظر شما اشکال نداره که در وبلاگم به کتاب آلوچه خانم لینک بدم خبرم کنید
ممنون

Anonymous said...

این هم ادرس من www.aghighesabz.blogfa.com

Haleh said...

یکی از بهترین و زیباترین قصه های دنیا رو نوشتین.هنوزم اشک تو چشمامه...امیدوارم چابش کرده باشین تا الان...فوق العاده بود.خاطراتی رو زنده کردین که فکر نمی کردم هنوز اونجا باشن.ممنونم.