Saturday, February 10, 2007

کتاب آلوچه خانوم- فصل 10 - زیر پوست شهر

امشب دو فصل اضافه شده . لطفا ابتدا فصل 9 را بخوانید
" گـزارشگر: مادر ببخشید! ضبط ما اشكال پیدا
كـــــرده. اگـــه میـــشه دوبــاره تكـــــرار كنید.
طوبی : ول كن آقا جون خدا ننه باباتو بیامرزه!
كاش یكی پیدا میشد از این تو عكس می گرفت.
اصلا این فیلم ها رو به كی نشـــــــون میدید؟"

بیدار شدم. یادم آمد. این جا آشپزخانه است. دیشب عروسی بود، عروسی خودمان. ما به هم رسیده بودیم. آلوچه خانوم کجا بود؟ ساعت را نگاه کردم و زدم توی سرم. نزدیک ظهر بود و از ماه عسل جا مانده بودم. پا شدم و دویدم، یک ماشین گرفتم و رفتم خانه آقاجان. آقای دکتر و خانومش و آلوچه خانوم ماه عسل را یک ساعتی بود شروع کرده بودند. بعنوان ماه عسل قرار بود خانه عروسی را تمیز کنیم. خواسته بودیم این بار هیچ کس نیاید کمک، حتی علی عابدینی. با پارو افتاده بودم به جان فرش که آقا جان را آوردند توی حیاط. پرسید: " چطوری بابا؟ " قیافه گرفتم و گفتم: " هر کی از این به بعد تو عروسی من نقل بریزه روی فرش، من می دونم و اون." و این راکه می گفتم، حواسم نبود به سرمای تجریش، دو روز قبل از یلدا و شلنگ آب، در دست آلوچه خانوم. همه خندیدند و من لرزیدم.
ماه عسل که تمام شد برگشتیم خانه. آلوچه خانوم غذا درست کرد و برای اولین و آخرین بار غذایش سوخت. خانه فضای عجیبی داشت. بعد از آن همه سال سر و صدا و هیجان، خانه ای ساکت و خالی، بدون هیچ آدمی یا وسیله ای که صدا داشته باشد یا صدا بدهد. زندگی شروع شده بود. و چه شروع بی صدای بدی. همیشه قصه های عاشقی یا به ناکامی تمام می شد یا به وصال. از آن جا به بعد را در هیچ قصه ای ننوشته بودند. آن روز ما تازه حس کردیم چرا این قصه همین جا تمام می شود. بقیه این قصه را اما، من ترجیح می دهم ادامه بدهم. شما مختارید که بخوانید یا نخوانید.
به هوای خرید و چاپ عکس های عروسی زدیم بیرون. حلقه فیلم را تحویل عکاسی دادیم و رفتیم تخم مرغ و نان و ماست و گوجه و ماکارونی خریدیم تا عکس ها حاضر شد. خانمی که عکسها را ظاهر میکرد و تحویل می داد، خریدها و عکسهایمان را که دید گفت: " زود به زندگی افتادید! ". برگشتیم خانه و دیدیم مادرزن پشت در خانه منتظرمان است، با یک جعبه: تلویزیون! گفتم:" فقط بگو از کجا؟ " گفت: " حرف نزن. این پاتختیه! " می دانستم بدتر از من حتی جای قرض کردن هم دیگر ندارد. این تنها رسم پا دار بعد از عروسی شد. پاتختی که مقدور نبود چون دعوت خلق الله به پای تخت بی تشک امکان نداشت. پاگشا و الباقی پا افزار را هم صرف نظر کردیم و کردند.
روز بعد فهمیدم ابوی ما پوریای ولی بوده و خبرنداشته ایم. رفته بود پول فرش را داده بود و نیمی از قرض عروسی را به دایی جان. از ته قلب دعا کردم به پاداش این یتیم نوازی خدا بچه هایش را برایش نگه دارد. کمک بزرگ و غیرمنتظره ای بود خارج از مواد عهدنامه. زندگی شروع شده بود. بزرگترها برای بررسی عواقب این خاله بازی کم کم و یکی یکی آمدند دیدنمان. هرچند تنها نکته غیرعلنی و قابل تحقیق در زار و زندگی ما، مارک پشت ظرفها بود که معلوم بود آن هم چنگی به دل نمی زند.
جشنواره 76 شروع شد. هر وقت دلمان خواست رفتیم. هر وقت عشقمان کشید برگشتیم. هر دوستی را که دوست داشتیم با خودمان به خانه می آوردیم. زندگی مستقل مشترک داشت جالب می شد. بعد از چند سال رفتن به حاشیه، جشنواره دوباره به متن زندگی برگشته بود و البته برای زوج های مرتب صف که دراین مدت چندین بار طرفین وسطین و دور در دورنزدیک در نزدیک و هزارجور جابجایی دیگر با هم انجام داده بودند، به پای هم ماندن ما دو روستایی راستین، سوژه ای جالب و باورنکردنی بود. هر دو کار می کردیم و یک حقوق را می خوردیم و یکی را اجاره می دادیم. درس ها را به زور کلنگ می خواندم و به حالت سینه خیز به سمت فارغ التحصیلی پیش می رفتم. کمک ابوی باعث شد قرض هایمان را زودتر بدهیم، داخل کتابخانه فلزی زودتر کتاب بگذاریم و حتی یک دست میز و صندلی چوبی و کنفی مخصوص اوزان غیر سنگین و فوق سنگین وزن بخریم.
یکی از برنامه های هفتگی خانه ما شده بود پذیرایی از برو بچه های یاغی فامیل که برایشان شده بودیم "چگوارا". هفته ای نبود که بزرگتری سراغمان نیاید با اخم و تخم: " آخه این چه بساطیه شما دو تا درست کرده اید؟ به پسره میگم برو دوتا نون بگیر، در رو به در می کوبه می گه مثل فلانی میرم زن می گیرم. به دختره هم تا می گیم برو اطاقتو جمع کن، میزنه زیرگریه که می خوام مستقل بشم." و همیشه قرار می شد بچه ها به بهانه درس خواندن و رفع اشکال، یکی دو روزی مهمان ما شوند و در ضمن آن مشکلات زندگی ما را هم از نزدیک ببینند وعقلشان سر جایش بیاید. نتیجه هم همیشه از قبل معلوم بود. امتحانشان را که خراب می کردند هیچ، تازه بعد از لمس شیوه زندگی به سبک شهر در دست بچه ها، به درک عمیقتری از معنی استقلال طلبی می رسیدند و باورکنید این ها اصلاً تقصیر ما نبود.
یک روز در سال77 بالاخره رسیدیم به جایی که پول داشتیم و دیگر قرض نداشتیم. رفتیم برای خریدن ویدیو. آن قدر هیجان داشتیم و دست وپایمان را گم کرده بودیم که فروشنده محترم دلش نیامد زیاد سرمان کلاه بگذارد و موقع نوشتن فاکتور یک دفعه سی درصد تخفیف بعد از چانه زدن داد. می گفت: "خیلی بامزه خرید می کنید. همیشه بیایید از من بخرید." ما هم خرید بعدی را که ضبط بود دوباره رفتیم پیش خودش. ولی بعد از دو سال دیگر ما را یادش رفته بود. آمدیم خانه و تا صبح هامون دیدیم. صبح هم زنگ زدیم سر کار و گفتیم مریضیم و مرخصی رد کردیم و گرفتیم خوابیدیم.
مدتها بود که قطعه های دست دوم کامپیوتر را جمع می کردم. بعد از جشنواره 77 یک کامپیوترکامل داشتم. چند بازی هم برای سرگرم شدن نصب کردم و مدتی بعد حس کردم سرم گرمتر از آن شده که بتوانم درس هم بخوانم و این باعث ایجاد دو مشکل جدی می شد: اول این که در آستانه فارغ التحصیلی، غافل شدن از درس و غرق شدن در خیالبافی خطرناک بود و دومین مسئله این بود که نمی توانستم برای آلوچه خانوم توضیح بدهم چه هیجانی دارد که می تواند چند روز همسر آقای گل جام جهانی باشد، مدتی زن سزار، یک هفته عیال قهرمان مسابقات اتوموبیل رانی و....
لحظات پایانی سال 77 عهد کردم که فقط و فقط درس بخوانم و وقتم را تلف نکنم. توضیح بیشتری لازم نیست وقتی بدانید 111 روز بعد درجواب سوالات مهمترین امتحانی که باید می دادم، جواب حتی یک سئوال را هم نمی دانستم. در چنین مواقعی رسم بود که به جای جواب سئوال هایی که نمی دانی، پای ورقه برای استاد متن سوزناکی بنویسی و تقاضای ارفاق و پارتی بازی کنی. اما آن روز انگار مغزم خوابیده بود و روی صفحه سفید امتحان فقط نوشتم: سلام! و جواب این سلام اخراج از دانشگاه و خانه ابوی بود، بدون کمیسیون.
تنها جایی که پیدا کردیم خانه ای در همان بیابان خوش آب و علف نزدیک منزل پدری آلوچه خانوم بود با قرض کردن پول پیش. این بار اسبابمان نصف یک کامیون را پر کرد و به اندازه نصف کتابهایمان هم روزنامه داشتیم. خانه مان نیم ساعت با این سر شهر فاصله داشت و محل کارم نیم ساعت با آن سر شهر. هر روز باید 3 ساعت می رفتم تا می رسیدم سرکار و 3 ساعت هم طول می کشید تا برگردم. آلوچه خانوم هم تقریباً همین وضع را داشت. روزهای متوالی می شد که همدیگر را فقط به سلام و خداحافظی می دیدیم. وقت برگشتن از کار آنقدر خسته بودیم که حالی برای احوال پرسی هم نداشتیم. آن روزها فکر می کردم زندگی مان سخت ترین روزهایش را می گذراند و شاید همین قدر ناشناسی باعث حوادث جدید شد.
یک روز در اداره مان اعلام شد حقوق ها از ماه آینده کم و ساعت کار اضافه می شود. دلیلش را که پرسیدیم فرمودند به دلیل کاهش قیمت جهانی نفت، قرار است در بودجه ادارات صرفه جویی شود تا لازم نشود به مردم فشار بیاید و معنی این جمله ظاهراً این بود که ما مردم نیستیم. مدتی بعد هم احتمالاً به دلیل این که فداکاری ما جبران کاهش قیمت نفت را نکرده بود، شامل تعدیل نیرو شدیم و هر چه اصرار کردیم که ما نه نفت فروشیم نه گازوییل سوز و هیچ گناهی در کاهش قیمت نفت نداریم هم فایده نکرد. چند سال بعد که قیمت نفت 10 برابر شد چقدر افسوس می خوردم که کاش در همان محل کار سابق بودم، چون یقین داشتم که حالا حقوق ها 10 برابر شده و ساعتهای کار نصف. خوش به حال آنها که بعد از ما آمدند.
حقوق آلوچه خانوم می رفت برای اجاره و من با تدریس و کار پروژه ای و هزار جور خرده کاری دیگر برای گذران زندگی دست و پا می زدم. یک روز آلوچه خانوم گفت: " برای انتخابات چکار می کنی؟ " پرسیدم: " انتخابات چی؟ " گفت: " ریاست جمهوری دیگه! " باورم نمی شد! از سال 76 چهار سال گذشته بود. از ازدواج ما هم. اصلا نفهمیده بودم چطور چهار سال گذشت و سال 80 شد. به 4 سالی که گذشته بود فکر می کردم. دیگر دانشگاه نمی رفتم. خرید خدمت سربازی متوقف شده بود. ابوی و والده بر علیه مان دوباره قطعنامه صادر کرده بودند. دوباره دنبال کار می گشتم و با این اوضاع بدیهی بود که خاتمی نازنین برای دومین بار هم رئیس جمهور بشود.
بالاخره کاری سخت تر و با درآمد بیشتر پیدا کردم. سرمان گرم زندگی شده بود و سرعت حرکت زمین و گذشت زمان را باور نمی کردیم. جشنواره ها هم حال قدیم را نداشتند. نه بچه های صف مثل قبل بودند نه فیلم ها. درحقیقت بیشتر فیلم ها متعلق به همان بچه های قدیمی صف بود که حالا شده بودند دست اندرکاران سینما. فقط می رفتیم که رفته باشیم. سال81 هم رسید. پنج سال از ازدواجمان گذشته بود، هفت سال از نامزدی و ده سال از آشناییمان. زندگی سخت تر شده بود و یا شاید ما خسته ترشده بودیم. حساب سال و ماه پاک از دستم دررفته بود. روزها به هم شبیه تر و شبیه تر می شدند. حواسم بیشتر به سر کار رفتن و موعد قسط ها بود و اجاره. چند باری با آلوچه خانوم بحثمان شد، چند باری هم دعوا. وضعمان بهتر شده بود و حوصله مان کمتر. زود به زود دلخور می شدیم و هر حرفی را از هم به دل می گرفتیم. حس می کردم انگار آلوچه خانوم حوصله ام را دیگر ندارد و انگار او هم همین فکر را می کرد.
یک روز غروب اواخر آذر، آلوچه خانوم زنگ زد محل کارم. گفت زودتر بیا کارت دارم. هر چه پرسیدم نگفت چه کاری. نگران شده بودم. قید اتوبوس را زدم و نشستم داخل یک ماشین خطی تا مسافرش تکمیل شود و بلکه زودتر برسم. از شانس بد، زد و راننده موقع حرکت دعوایش شد، آن هم با موجود تکیده ای که دستش چسبیده بود به یقه لباس او و " دشت " می خواست و راننده نمی داد. خودم را لعنت می کردم که چرا با همان اتوبوس نرفتم. هم دیرم شده بود و هم کرایه ام چند برابر. بالاخره راننده دست از مشت و لگد زدن برداشت و سوار شد. راه که افتاد آن دستها هنوز داشت می کوبید روی صندوق ماشین :" جان داریوش تو این خط دیگه نمی ذارم مسافر بزنی."
راننده سرش را بیرون برد و داد زد : " برو برس به عملت پیرمرد!"
حالم خرابتر از آن بود که بگویم می دانم این پیرمرد یک سال و نیم دیگر تازه 30 سالش تمام خواهد شد. می دانم این پیرمرد 15 سال پیش به عشق آهنگ " چنان دل کندم از دنیا...." با من اولین سیگار را یواشکی کشیده. فقط برگشتم و از شیشه عقب ماشین، رضا را برای آخرین بار نگاه کردم.




پی نوشت نسخه بدون مجوز: این کتاب را با رعایت همه ترسهای مرسوم نوشته ام. اما این را اگر این جا هم نشانی ندهم دیگر بی غیرتی است. 111 روز از سال 78 گذشته بود که بچه های کوی دانشگاه تهران در اعتراض به توقیف آزادی بیان در خیابان کارگر فریاد کشیدند سلام! و چند ساعت بعد به جواب این سلام در خواب بر سرشان ریختند و جان یک جوان و چشم یک جوان و آزادی چندین جوان و سلامتی چندین و چند جوان و غرور و شخصیت و آینده یک نسل دانشجو را به جرم اندیشیدن و از آزادی گفتن سوختند. از فردای آن روز تا امروز نمی توان شمرد چند نفر با تایید و تکذیب و نقد این فاجعه برای خودشان نام و زندگی و مقام حفظ کردند یا ساختند، از سوختن مظلومانه همکلاسی های ما. دادگاهی که این فاجعه را در تهران بررسی کرد در نهایت رای داد تنها جرم واقع شده در شب فاجعه کوی دانشگاه دزدیده شدن یک ریش تراش بوده. پس این بخش را تقدیم می کنم به همان ریش تراش. همه مشروطه خواهی های من را در این قصه آزادی خواهی بخوانید و درس نخواندن ها را فکر کردن و اعتراض کردن و دوباره بخوانید زندگی بچه هایی را که به جرم دانشجو بودن و منتقد بودن طرد و تحقیر شدند تا امروز چاقو کشان آن روز فیلم کمدی بسازند و از مملکت مال همه است بگویند و انتظار داشته باشند ما بخندیم. سیاه ترین روز جوانی من جایش در این قصه یک فقط جمله ترس خورده شد

.
این قصه یکشنبه ساعت 11 شب تمام می شود.

11 comments:

Anonymous said...

یه چیزی بگم خوش خوشانت بشه. من الان قبلی رو تموم کردم گفتم بزار یه ریفرش بکنم ضرر نداره دیدم این یکی هم از تنور در اومد.

Anonymous said...

وقتی اومدم پای کامپیوتر، اولین چیزی که به ذهنم رسید شازده کوچولو بود؛ و قرار هایی که می بایست منظم باشن.
منتظر یکشنبه شبم.
خیلی لذت بردم. این اواخرشو بیشتر، شاید چون ملموس تر بود برام.
این چیزا رو منم لمس کرده بودم، اما تو یه دو- سه سالگی...

Anonymous said...

سلام
فرجام عزیز
میلت را پیدا نکردم، کار فوری دارم
2قسمت آخر داستانت را روی وب نگذار قبلش به من یک میل بزن کارت دارم
سلام فراوان به آلوچه خانم
گلنسا
golnesa@golagha.ir
http://blogs.golagha.ir/saberi/

Anonymous said...

agha farjam tabrik tabrik tabrik
shoma kheili balatar az in harfaee ke neveshtehat chap nashe baba ayyohannas yeki biad komakesh kone ina ro chap kone:
dorood bar har che ensane azadi khah ast dorood bar nasle shoma dorood bar azadi.dorood bar nasle bi hemase va be donbale hemase va nang bar nasle vakhordei ke na hamasei darad va na be donbale an ast.

Anonymous said...

nemidunam shayad computer e mane, amma ba'd az tu taxi khatti dige khoonde nemishe.

Anonymous said...

خیلی عزیز بود این دو فصل. مخصوصا فصل روبان قرمز، خیلی خیلی عزیز بود. مرسی ، مرسی و مرسی ! برای تقسیم این خاطره ها با ما.

Anonymous said...

salam

ba ejaze save kardam k bad bekhunam

barmigardam

Anonymous said...

بهتون تبریک می گم به خاطر این عشق که باعث شد پای همه سختیا وایسین ولی باهمه باشین. تبریک...تبریک...تبریک
من به هر دو وبلاگتون لینک دادم

Anonymous said...

"ببخشید منظورم این بود که "باهم باشید. اشتباه تایپی بود.

Anonymous said...

: ...
!خیلی خوب بود. مرسی

Anonymous said...

سلام
خیلی خیلی لذت بردم از نوشته هاتون
خیلی...