Friday, February 9, 2007

کتاب آلوچه خانوم - فصل 6- ضیافت

" جـــواد : یعنی میان؟ عجب ضیافتــیه امشب!

ماطاووس : معلوم نیست همه شون بیان. امشبم

مـعلــوم نیــســـت ضـیـــــافت بشـــــــه یا نه!"

مهمانی نامزدی اولین چالش ما بعنوان یک زوج نه چندان مرتب با حقیقتی به نام زندگی بود. ما تازه فهمیدیم چرا همه معتقدند تجربه کافی برای مقابله با زندگی را نداریم و همه فهمیدند چرا ما دو نفر را نمی شود با هیچ بندی مهار کرد. خیلی زود متوجه شدیم مشکل این مهمانی فقط ضرب العجل دو روزه آن نیست. اولین مسئله، ترکیب حاضرین در جلسه بود. کاملا واضح بود که شانس حضور خانواده من از احتمال حضور همزمان مهرجویی و شکیبایی در این جشن فرخنده بیشتر نیست. به همین علت خانواده آلوچه خانوم جهت حفظ توازن قوا اعلام کردند به دلیل فوت ناگهانی دایی ناکام آلوچه خانوم که 5 ماه پیش اتفاق افتاده بود، عزادارند و تشریف نمی آورند. آن هم در شرایطی که مکان برگزاری مهمانی، منزل آلوچه خانوم بود. با همین دو حرکت ساده و شطرنج گونه، مجموعه مخاطبان جشن ما محدود شد به دوستان و همکلاسی ها و بچه های جشنواره. چراغهای رابطه به طرز فجیعی خاموش بودند و تنها کورسوی امید، حضور غیر رسمی برادر و خواهر کوچکترم بود که بودنشان از آمدن زوج خسرو و داریوش هم برایم شیرین تر بود.

لیست مختصری تهیه کردیم و قرار شد با همین چند نفر مراسم را برگزار کنیم. با باقی مانده پس اندازمان که بابت حلقه رفته بود، و لج کرده بودیم که فقط خودمان باشیم، موفق شدیم یک عدد کیک به شکل یک گوسفند نشسته، که اشاره به لقب من دربین بچه ها یعنی گوسفند مرینوس بود، دو ظرف سالاد الویه، نیم کیلو کالباس و 10 عدد نان باگت تهیه کنیم و آلوچه خانوم نگران بود که کم بیاید و شروع کرد به غذا درست کردن. در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم :" ده پونزده نفری که من دعوت کرده ام رو که مطمئن باش نصفشون نمیان." و این را با توجه به سوابق درخشان قبلی خودم در چاپ و تکثیر آگهی های ترحیم قلابی و دعوت دوستان به مهمانی های خیالی می گفتم.

چند ماه قبل روزی در دانشگاه دور هم نشسته بودیم و قرار شد در یک نظر سنجی ترتیب متاهل شدن بچه ها را پیش بینی کنیم. تنها وجه مشترک برگه ها این شد که در همه آن ها از جمله برگه خودم، من نفر آخر لیست بودم. بنابراین انتظار نداشتم با آن کاغدهای گل بهی رنگ که آلوچه خانوم با خودکار آبی رویشان نوشته بود و با زرورق و روبان به شکل شکلات بسته بود و اسمش را گذاشته بودیم کارت دعوت، کسی باور کند که ازدواج کرده ام. نکته مهم دیگر هم این بود که منزل آلوچه خانوم درون شهرکی بود درحاشیه شهر و واقع در بیابانی خوش آب و علف که در هیچ نقشه ای ازآن نشانی نبود و با نزدیک ترین مظاهر تمدن بشری به اندازه باطل شدن روزه فاصله داشت، و خواهید دید که همین بیابان بعدا خانه عشق ما شد. خلاصه میزان تلفات کسانی که ازمبداء حرکت می کردند و به مقصد نمی رسیدند، رقم قابل توجهی بود که می شد روی آن هم حساب کرد.

چند ساعت مانده بود به مهمانی. خانه را آماده کرده بودیم. پدرزن و مادرزن عزیز هم به منزل یکی از همسایه ها رفتند و ما ماندیم منتظر. با دیدن چهره آلوچه خانوم آرزو می کردم لااقل 10 نفر آدم بامعرفت بین رفقایمان پیدا شود. بالاخره صدای زنگ درخانه بلند شد و علی عابدینی عزیز که خودش چند ماهی زودتر همین مراسم را با همین شمایل داشت وارد شد. اما نه تنها، بلکه با خورشید خانومش و یک مینی بوس از دوستان مشترک. در حالی که داشتیم از خوشحالی بالا و پایین می پریدیم زنگ دوباره به صدا در آمد، و دوباره، و دوباره، و دوباره. اتفاق شگفت انگیزی افتاده بود. چند نفری که خبردار شده بودند به هر که دستشان رسیده بود خبر داده بودند و تقریبا کسی نبود که درمقابله وسوسه نیامدن پیروز شده باشد. هر که آمده بود هم خواهر و برادر و همسر آینده و دوست و رفیقی همراهش بود.

خانه ای که برای یک شب نشینی چند نفره تدارک دیده شده بود، بعد از جمع کردن فرش و میز و صندلی، باز هم جای نشستن و حتی ایستادن نداشت. جالب این بود که تعداد زیادی از مهمانان گرامی را تا به آن روز نه من دیده بودم، نه آلوچه خانوم.یکی از همکلاسی هایم آمد و زیر گوشم گفت :" یکی رو بذار دم در که هر کی از بیرون سر و صدا می شنوه سرش رو نندازه بیاد تو. الان اون یارو معتاده رو که اون گوشه نشسته کی راه داده." گفتم :" بی خیال! " کسی را که نشانم داده بود می شناختم. رضا بود.

هر کس که از در وارد می شد با چنان شدتی می آمد و در آغوشم می کشید و اشک می ریخت و تبریک می گفت که کم کم شک کردم که نکند حماسه موعود دهه هفتاد همین ازدواج من وآلوچه خانوم باشد. حتی بچه هایی که مطمئن بودند این یک شوخی جدید از سری دلقک بازی های من است هم آمده بودند و فقط محض احتیاط به جای گل، کمپوت خریده بودند و ما دو هفته هر روز کمپوت می خوردیم. مدتی که گذشت حس کردم این مهمانی من و آلوچه خانوم نیست. جشن عصیان یک سری آدم شبیه به هم است که شدن آن چه را که نشدنی می نمود جشن گرفته اند. نمای بیرونی چنین جمعی با این ترکیب سنی و آن جیغ و داد، احتمالا لغتی مانند پارتی را تداعی می کرد، اما وقتی داخل خانه می شدید فضا بیشتر شبیه یک شب شعر بود، البته شب شعری در جنگلهای آمازون. فکرش را بکنید همه جور آدم را کنار هم : بچه های جشنواره، فیلمخانه، دانشگاه، بچه محل ها، اعضای انجمن، شاگردهایم در مدرسه، رفقای قرتی و سوسول، خواهرها و برادرهای کوچکتر و از همه مهم تر همکلاسی های دوره دبیرستان آلوچه خانوم که یکی از تشکل های تاریخ ساز زندگی ما بوده اند و باور نمی کنم هیچ وقت از تعریف چند میلیون باره خاطرات دبیرستانشان برای هم و دیگران خسته شوند. این اواخر کار به جایی رسیده بود که من هم با باور این فضاهای مکرر تکرار شده، ناخودآگاه وارد تعریف جزییات این خاطرات برای شنوندگان جدید می شدم و یادم می رفت که یاد آوری خاطرات یک کلاس درس دخترانه از دهان من هیچ گونه وجاهت قانونی و مادی و معنوی نداشته و جدای اینها اصلاً خوبیت ندارد. واقعا که با چهار عدد خاطره ناقابل، چه کردند این دوستان با مغز و اعصاب ما.خدا خیرشان بدهد.

جمعی را با چنین ترکیبی در نظربگیرید و به آن اضافه کنید که یکی سنتورش را آورده بود، یکی گیتار، یکی دف و دیگری بوق استادیوم و سوت. پیش بینی این که صدای مشترک حاصل از شادی جمعی چنین اجتماعی چه جور صدایی خواهد شد کار دشواری نیست. زنگ در دوباره صدا کرد و رفتم که بگویم ببخشید، جا نداریم. اما پشت در 3 نفر از برادران نیروی انتظامی بودند. پاهایم شل شد. نمی دانستم چرا همیشه این قدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم.

سلام کردم و جناب سروان گفتند :" برو بگو صاحب مهمونی بیاد دم در."

گفتم :" مهمونی نیست جناب سروان. جشن نامزدیه."

گفت :" پس برو بگو داماد بیاد."

گفتم :" بفرمایید. "

گفت :"کجا بفرمایم ؟ می گم بگو داماد بیاد بیرون "

گفتم :" داماد خودمم."

گفت :" بچه مگه من باهات شوخی دارم ؟ بدم دست بندت بزنن؟"

گفتم :" بخدا داماد منم."

و این درحالی بود که سه چهار نفر از بچه ها هم آمده بودند دم در با کت و شلوار و کراوات و من وسط آنها با آن قیافه بچه محصلی و کفش کتانی و شلوار جین و تی شرت چانه میزدم که دامادم.

جناب سروان گفت :" به ما زنگ زدند که اینجا پارتیه. اگه مراسم عقد دارین، پدر عروس و داماد رو با شناسنامه و عقدنامه بگین بیان دم در."

آلوچه خانوم آمد جلوی در و شروع کرد به توضیح دادن که قضیه ازچه قرار بوده و عقدنامه و شناسنامه را فردا می توانیم از دفترخانه تحویل بگیریم.

جناب سروان پرسید: " لابد شما هم عروس خانومی!".

سئوال بجایی بود. چون آلوچه خانوم هم شبیه هیچ نوع عروسی نبود. من تایید کردم و اضافه کردم :" بخدا این تو هیچ خبری نیست. خودتون بفرمایید ببینید. اینا تنها خلافشون سر و صداست که باور کنید الان از وقتی که توی کلاس و اتوبوس و خیابون دور هم جمع می شن خیلی آروم ترن."

جناب سروان گفت :" بچه جون من اگه قرار بود بیام توی خونه از تو اجازه نمی گرفتم. اینایی که گفتید رو هم من یه جوری باید باور کنم یا نه ؟ نه بزرگتری، نه مدرکی، نه سندی. لااقل برین کارت عروسی تونو بیارین."

پریدم و رفتم یکی از شکلاتهای گل بهی را آوردم. اما فورا از چهره جناب سروان متوجه شدم که باید تازه تولید نبودن این کارت را هم ثابت کنم. رفتم و با چند کارت دیگر که از بچه ها گرفتم برگشتم. جناب سروان با کلافگی پرسید :"کیک عروسی؟" و متاسفانه آلوچه خانوم توانست تنها قسمت باقیمانده کیک یعنی کله گوسفند را داخل یک بشقاب بیاورد. ظاهرا جناب سروان نه دلش می آمد این بساط عجیب و غریب را بهم بزند و نه باورمی کرد که قصد سر به سر گذاشتن با ایشان را نداریم. داشتم توضیح می دادم که :" راستش ما خودمون هم تا چند ساعت پیش منتظر 10 تا مهمون بودیم و نمی دونیم یه دفعه چی شد. باور کنید نود درصد این بچه ها اهل پارتی بازی و این حرفا نیستن.." که پدرآلوچه خانوم که خبردارشده بود پلیس آمده، با عجله رسید و نه گذاشت ونه برداشت، 5 عدد اسکناس هزاری گذاشت کف دست جناب سروان و گفت: "خسته نباشید!"

جناب سروان که به اعتقاد من تا همان لحظه هم بیش از حد انتظار خویشتنداری کرده بود، بالاخره منفجر شد : " 10 تا کارت شناسایی می دید به من. هر وقت عقدنامه داشتید می آیید پس می گیرید. امشب هم یک شکایت دیگه ازتون بشه میام همه تون رو با هم میبرم.این آقا هم با ما میاد پاسگاه." و البته پدرآلوچه خانوم چند ساعت بعد، از پاسگاه برگشت. برگشتیم داخل خانه. حس کردم تعداد مهمان ها کمتر شده و این با توجه به این که خانه طبقه چهارم بود و ما هم جلوی تنها در آن، کمی عجیب بود. کاشف به عمل آمد که تعدادی از پارتی روهای حرفه ای که از بد حادثه گذارشان به این جمع صمیمی افتاده بود، به عادت همیشه با شنیدن نام پلیس، از روی بالکن پریده اند روی پشت بام و یکی دونفرشان را هم از توی کمد پیدا کردیم. به قول یکی از رفقا :" بسوزه پدر تجربه !".به درخواست آلوچه خانوم داد و بیداد تعطیل شد و مهمانی آن شب ما با خواندن " گل گلدون" و " بهار دلنشین " و " کاروان " با آرام ترین صدایی که از صد نفر میتوان انتظار داشت، ادامه پیدا کرد.

شام آن شب هم حکم دسته گل عروس را پیدا کرد و فقط به چند نفر از مدعوین خوش شانس رسید. شاید باورتان نشود که هیچ کدام از آن رفقا حتی یک بار و حتی به شوخی، شرمندگی ما را در گرسنه رفتنشان تا امروز به رویمان نیاورده. هنوز هم یاد آن روز را که می کنند، چنان از ساز و آواز و پلیس و بگو و بخندش حرف می زنند که ما شک می کنیم که مهمانی ما را می گویند یا نه ؟ اگر چه برای دیر وقت نشدن زمان مهمانی، از ساعت 3 بعدازظهر دوستان را دعوت کرده بودیم، اما با فرارسیدن ساعت 2 بامداد، هنوز ده، بیست نفری مهمان داشتیم که تقریبا همگی از همکلاسیهای دانشگاهم بودند. مادرزن عزیز که برگشتند منزل، اجازه ندادند آن موقع شب کسی این راه دور را برگردد و من هنوز هم این راز را نمی دانم که آن شب کدام رفیقم کجا خوابید و 4 عدد پتو چگونه بین 15 نفر توزیع شد. فردا صبح چند نفر از بچه ها ماندند برای کمک و جمع کردن وسایل و به اصرار مادرزن ناهار را هم ماندند و شام را و صبحانه فردا را و ناهار را و اگر چوب جارو را پیدا نمی کردم و دنبالشان نمی دویدم، شاید هنوز هم آن جا بودند...

اسم این آدمها دوست بود و اگر تا آن روز نبود، از آن به بعد بود. بعضی هایشان فقط اسم ما را شنیده بودند و این که تنهاییم و آمده بودند تا آن روز جای خالی پدر و مادر و خانواده هایمان را حس نکنیم،که حس نکردیم. سرمایه ما زیاد شده بود. غیر از دوست داشتن هم، دوستهایی هم داشتیم. دوستانی که در این مدت بارها کمکمان کردند، دستمان را گرفتند، کنارمان بودند و ما کاری برایشان نکرده بودیم. در ابتدای دهه هشتاد که بازی بازاریابی شبکه ای این امکان را برای جوان های عزیز فراهم کرد که اعتبار و نفوذ رفاقتشان را به رقم های دلاری دو رقمی و سه رقمی تبدیل کنند، فکر می کردم دراین غوغای تورم و گرانی، شاخص نرخ رفاقت ظرف ده سال چقدر خاک بر سر شده.

برخلاف آنها که نیامدند به ضیافتمان، رفقای ما نشان دادند علاوه بر آدرس و تاریخ و ساعت روی کارت دعوت، متن آن را هم خوانده بودند. حتی چند روز بعد که با عقد نامه رفتم پاسگاه برای پس گرفتن کارت های شناسایی بچه ها، وقتی از جناب سروان پرسیدم چرا آن شب به قول خودتان ما را اعمال قانون نکردید؟ خندید و کارت دعوت گل بهی را زیر شیشه میزش نشان داد. نوشته بودیم :

ما

عکس تنهاییمان را

پشت دیوار دیروز قاب می کنیم

و می رویم

تا بیاموزیم با هم طپیدن را

در فراز و فرود راه فردا

تو هم بیا

و آن گوشه دلمان را که امانت داری بیاور

تا با همه دوست داشتنمان

برای عاشقی یک جمله بسازیم

ادامه دارد جمعه ساعت 10 شب 2 بخش لطفا اینجا را هم بخوانید

6 comments:

Anonymous said...

آخی..ی..ی تا حالا به عروسی کوچیکمون که عین نامزدی شما بود اینقدر مفjخر نشده بودم !!!
متن کارتتون فوق العاده بود ! ولی نمیدونم چرا من به عقلم نرسید دستی کارت درست کنم ؟!؟!؟ عزیزان مهمان ما به پیام شفاهی ما حاضر شدند در یکی از صیمیمی ترین میهمانی های عمر من ... چه شیرین شبی بود که ساعتی از سحر گذشته هم آن همراهی را پایانی نبود ...

Anonymous said...

اون لغت عجیب غریب "مفتخر "بود :دی
حالا دیگه واجبه این کتاب رو بخرم و برای آیندکان احتمالیم نگه دارم :)

Anonymous said...

:)

oon shab man ba coat e aarie oomade boodam mehmoonitoon va hamash negaranim in bood ke coat lak nashe. khosh gozasht.

Anonymous said...

سلام

Anonymous said...

دوباره سلام؛تمام مطالب را خوندم. از اول تا آخر.واما:
1)این خصوصیت نسل شماست(نسلی که انقلاب را در کودکی و جنگ را در نوجوانی خود درک کرد)که باری به هر جهت نباشد.که هدفدار باشد و هنرمند.اگر امروز خود را سر و گردنی بالاتر از جوانانی میبینید که تاب لحظه ای از ناملایمات را ندارند این را مدیون عصر و زمانه ای بدانید که بی اختیار مترادف با حضور شما در دنیا شد.
2)اما باز هم در میان این نسل در زمره خوش شانس ترین هستید .چرا که خود را خوب یافتید و قرینه خود را درست شناختیدو باز هم خوش شانس هستید که به خواسته خود رسیدید .
موفق باشید

Anonymous said...

خیلی تصادف رسیدم به این وبلاگ ولی انگار خیلی به موقع. آها نه تصادف نبود دنبال اول مصرع میگشتم: آخر چرا به خاک سیه میکشانیم"
خوبه. یه جوری خوبه . دهه هفتاد حالا شماها باید سی و چندساله باشید . مثل مادر من که توی پنجاه سالگی یه اسب تک شاخ باقیمانده اون نسل عجیبه. ولی شباهت این جور تجربه با ده سال فاصله. ده سالی که خودتون میدونید دیگه نه مهرجویی اش مهرجویی هامونه نه کیمیایی اش کیمیایی ه . یه چیز هست که این وسط ثابت ئه. یعنی بعد از ده سال شما هنوز اون چیز ثابت رو دارین خیلی دلم می خواد بدونم