Thursday, February 1, 2007

کتاب آلوچه خانوم -فصل 2- سلام سینما


" مـــخمـــلــباف : یــعــنی عشــقت همــیـن قدره؟

دختر : نه! ولی مگه باید جلوی همه نشون بدم؟"


20 بهمن71 بود. نهمین روز جشنواره فیلم اگر این جمله برای شما کافی است تا بتوانید فضای این داستان را حس کنید، می توانید مانند کتابهای آموزشی چیزهای مختلف در چند دقیقه مستقیما به بخش بعد بروید. اما اگر در 20 بهمن 71 به هر دلیل غیر موجهی در صف جشنواره نبوده اید، خواندن این مقدمه را شدیدا به شما توصیه می کنم.

جوانی ما با دهه هفتاد شروع شد و خیلی دیر شده بود وقتی فهمیدیم که جوان دهه هفتاد یعنی سمبل یک نسل بی حماسه. ما در سایه آرامشی که جوانان دهه پیش از ما برایش جنگیده بودند و برایمان فراهم کرده بودند، در ده روز جشن انقلابی که حماسه جوانان دو دهه پیش از ما بود، کفش و کلاه میکردیم و می رفتیم در جشنواره فیلم فجر، فیلمهای جوانانی را می دیدیم که سه دهه پیش از ما موج نوی هنر را آفریده بودند و حالا جای باباهای ما بودند و باز هم داشتند بعد از 30 سال همان موج نو را ادامه می دادند. امیدوارم این نکته کلیدی را درک کنید که جشنواره رفتن برای ما معنایی بود بسیار متعالی تر ازسینما رفتن. ناسلامتی قرار بود جای خالی یک حماسه را پر کند. پس حساب و کتابی داشت و مناسک و آیینی. ضمنا مثل حالا هر کی هر کی نبود که هر کس هر وقت هوس کرد برای خودش فیلم بسازد و پخش کند و این طور سینما را به نابودی بکشاند. همه فیلمهای سال جدید باید ابتدا به جشنواره می رسیدند و سپس در نوبت اکران قرار می گرفتند. فایده این مسابقه زورکی هم آن بود که شما می توانستید ظرف 10 روز ( درحقیقت 11 روز) کل فیلمهایی که در سال آینده به سینما می آمد را یک بار ببینید تا بتوانید در مورد چند بار دیدن آن در طول سال برنامه ریزی کنید. لازم به توضیح نیست که ویدیو کلوپ و فیلم پرده ای برای زیرآبی رفتن و زیرآب سینما را زدن و فیلم ها را لمیده در خانه دیدن، آن روزها در مخیله ما هم نمی گنجید که هیچ، خود ویدیو هم حکم ماهواره امروز را داشت: ممنوع فراگیر! تازه جشنواره تنها فرصتی بود که می توانستی فیلم خارجی را بر پرده نقره ای ببینی، که چه مزه ای داشت! حتی اگر هر سال همان فیلم های صد سال پیش باسترکیتون و همشهری کین نخ نما بود. چه ذوق و شوقی داشتیم برای دسته جمعی دیدن فیلم های پاراجانف و تارکوفسکی تا بعد از تمام شدن فیلم با هم حس کنیم بار بزرگی از دانستن بر دوشمان افتاده و چه بار بزرگی از دوشمان برداشته شد چند سال بعد که همه به هم اعتراف کردیم هیچ کداممان یک دقیقه آن را هم نمی فهمیدیم.

جشنواره که شروع می شد یا اینکاره بودی یا نبودی. اگر نبودی گاهی که فرصتی می شد از سر کنجکاوی سرکی به سینمایی می کشیدی و دست آخر یا از بی حوصلگی یا فشار صف بالاخره کلافه می شدی و برمی گشتی منزل و توی راه با خودت می گفتی:" این دیوانه ها کی بودند؟! " اما برای اینکاره شدن قضیه دیگر به همین سادگی نبود. مراتبی داشت تا بشوی" جشنواره رو " و این اینکاره شدن الزاما معنی باتجربه بودن را هم نمی داد. چه بسا سالها مشتری این بساط بودی و حرفه ای نمی شدی و بودند کسانی که از قدم اول جوهر خودشان را نشان دادند. اول قدم این عاشقی آن بود که از 12 تا 22 بهمن، کار و زندگی و درس و خانواده و هر چه بود و نبود را کاملا یا دست کم تا جایی که امکان داشت بحالت تعطیل و تعلیق در می آوردی. دوم این که به اندازه بلیط فیلمها و ایاب و ذهاب و بخور و نمیر، بمدت 10 روز وجه رایج مملکت توی جیبت موجود می بود. سوم یک عدد مجله فیلم ویژه جشنواره و یک برنامه نمایش فیلمهای جشنواره را تهیه می کردی که بودنش درحکم کارت شناسایی و برگه اعلام هویت دارنده بود برای باقی اهالی جشنواره. دست آخر هم می توانستی یک ظاهر متفاوت و خاص برای خودت بسازی یا بپوشی یا بزنی. منظورم از ظاهر متفاوت، معمولی ترین پوشش و قیافه هایی است که در خیابانهای امروز می توانید ببینید البته. مثل همه، ما هم پوششی داشتیم ناشی از یک تفکر. تفکری که مانده بود میان سنت و عرفان و تاریخ خودمان و روشنفکری و فلسفه و تکنولوژی آن سر دنیا. ملغمه ای از هیپی و درویش. پول چند جفت کفش می رفت پای یک دست گیوه برای ابراز انزجار از مال دنیا و چه ترکیبی می شد کنار شلوار Levi`s. خورجینی که جای کیف را می گرفت و کار کیف را نمی کرد، چون جای مجله هایی بود که رو به جلد توی دستمان لوله می شد و مگر کسی آن روزها جرات داشت این ها را به رویمان بیاورد؟

مرحله بعد انتخاب ایدئولوژی بود. باید تصمیم خودت را میگرفتی: کیمیایی، مخملباف، کیارستمی، مهرجویی یا....این ایدئولوژی در حقیقت تعیین کننده استراتژی هم بود. چون در طول جشنواره ( و کم کم درطول سال ) وظیفه داشتی به محض شنیدن نام کارگردان محبوبت، نام فیلمش، بازیگرش، آهنگسازش و هر چیز مربوط و نامربوط دیگری که در حضور تو بعنوان یک عاشق سینه چاک از دهان هر آشنا و غریبه ای گفته می شد، سریعا واکنش نشان دهی. معنی دقیق واکنش نشان دادن هم این بود که باید می توانستی میان صحبت گوینده بپری، البته با شدیدترین هیجانات و بلندترین صداهایی که در توانت بود، و آنقدر حرف می زدی تا یا طرف جا میزد، یا خسته می شد و یا ناامید. موضوع بحث و دایره معلومات هم در این نبرد اصلا مهم نبود. یکی از بهترین روشها این بود که چند جمله اساسی و تاثیر گذار دیالوگهای فیلمی از استاد یا نقدی از مریدان استاد را از قبل حفظ کنی و بطور تصادفی پشت هم تکرارشان کنی. عجیب موثربود این روش! فیلمهای قدیمی را هم البته باید می دیدی. اما اگر کارگردان را دقیقتر انتخاب کرده بودی کار راحت تر می شد. یک فیلم را که می دیدی حجت تمام بود. بقیه همان فیلم بود با نامهای جدید و مکانهای جدید. همان فقرو فلاکت، همان چاقو، همان رفاقت، همان روستای قدیمی، همان زن رنج کشیده. خلاصه که حسابی صرفه جویی در وقت و حافظه بود.

لابد می پرسید خودت کدام طرفی بودی؟ راستش کار من کمی سخت بود چون قفس بدون پرنده را انتخاب کردم. عاشق سینمای بیضایی شدم و بیضایی درسینمای آن روزها مثل همین روزها بود، یعنی غایب همیشه حاضر. مثل این بود که چند جام جهانی پشت سر هم طرفدار تیمی باشی که در جام نیست. باور کنید سنگ هم بود می ترکید. آخر مجبور شدم بعنوان یک فراکسیون مستقل با مهرجویی ائتلاف کنم. البته با حفظ حریمها و مرزها. گمانم اولین بار بود که وحدت در برون و تکثر در درون را تجربه می کردم. وقتی عشق مهرجویی می شدی، مشق شب و حرف روزت یک کلام می شد: هامون! فیلم هامون را گمان کنم 200 بار دیدم و می دانم که تنبلی کردم و کم دیدم. اما تقصیر از من نبود. سال 70 تازه تصمیم به ائتلاف گرفتم و پیش از آن هامون را فقط 2 بار در سینما موقع اکرانش دیده بودم. ویدیو کلوپ سرکوچه هم که آن وقتها مرغ فروشی بود. تازه بر فرض که نبود، ما ویدیو نداشتیم. مانده بودم بی هامون چه کنم که فرشته اقبال بر سرم نشست.

آن سالها برنامه اکران فیلم ها از عید تا جشنواره بود و اکران اسفند تقریبا مانده بود به امان خدا. سینماها آخر سال گاهی می شدند تخم مرغ شانسی و گزارش هفتگی پخش می کردند. 4 روز مانده به عید 71، یکی از رفقا زنگ زد و مژده داد فلان سینما ته فلان خیابان هامون را اکران کرده! ازاولین سانس صبح فردا تا آخرین سانس پس فردا شب، می رفتم توی سینما و می آمدم بیرون. کنترلچی سه چهار سانس اول چیزی نگفت.

سانس پنجم پرسید: " با کسی قرار داری؟ "

در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: " نه! "

گفت: " پس چته هی میری این تو و میای بیرون؟ "

گفتم: " منم، آری منم... که از این گونه تلخ می گریم! "

گفت: " بشین برم برات آب بیارم. "

خدا خیرش بدهد. روز دوم نگذاشت یک بلیط بیشتر بخرم. گفت: " نمی خواد بیای بیرون. " و من بودم و 6 سانس هامون و سرجمع 40 نفر تماشاچی که فقط دو نفرشان در یک سانس تا آخر فیلم نشستند که البته آنها هم رویشان به پرده نبود! هامون خونم تکمیل شده بود و آماده بودم برای جشنواره 71...

بگذریم! جشنواره که شروع می شد باید تصمیم می گرفتی که کدام فیلم را در کدام سینما ببینی و از چند ساعت قبل سر صف حاضر شوی. و این کلمه همه رمز و راز جشنواره بود: صف. معنا و مفهوم همه عشقی که از آن می گویم. صف جشنواره یکی از مهمترین اجزای آن بود، حتی شاید مهمتر از خود آن. یک وقت فکر نکنید که ما صف ندیده بودیم یا عقده پشت سر هم ایستادن و هل دادن داشتیم؟! نخیر! درصد عمده ای از کودکی و جوانی خود من در صف گذشته و حتی برای گرفتن مداد و لیوان و دمپایی تعاونی هم به اندازه کافی صف را تحمل کرده بودیم. مثل حالا نبود که. اصلا راستش را بخواهید این صف یک جوری در ما نهادینه شده. هنوز هم گاهی موقع برداشتن شیر از یخچال سوپرمارکت یا خرید نان بدون صف حس می کنم انگار دستم را توی جیب بغل دستی کرده ام یا دارم حق کسی را می خورم. یادم هست نزدیک عروسی مان با آلوچه خانوم رفته بودیم محله بچگی هایم. از بقالی نوشابه خنک گرفته بودیم و من برای آلوچه خانوم رفته بودم بالای منبر که: " بعله ! من چهار سال تمام نفر اول صف شیر این مغازه بودم و از 3 شیشه سهمیه شیرکاکائوی محل همیشه یکی مال ما بود... " که حاج آقای بقالی با لهجه بانمک آذریش حرفم را قطع کرد که: " یادت باشه! ما رو عروسی دعوت نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم! "

منظور این که ما نه تنها عاشق صف نبودیم، حتی کم کم به مرحله انزجار از آن هم رسیده بودیم. اما صف جشنواره چیز دیگری بود. اسمش صف بود، اما خودش خانه بود، کلاس بود، رستوران بود، اینترنت بود، سینما بود، کتاب بود و خیلی چیزهای دیگر. حتی نوعی روش همسر یابی مدرن هم بود... همیشه معتقد بوده ام که گاهی عده ای روش سنتی همسر یابی یعنی خواستگاری را ایده آل نمی دانند و به دنبال روشهای مدرنتر می گردند و البته ملاک مدرن بودن هم این است که هر چه روش پیشرفته تر باشد احتمال ختم آن به ازدواج کمتر است و الحق و والانصاف صف جشنواره در این زمینه بی رقیب بود. بی خود نبود که بعدا خواهران وبرادران را تفکیک کردند... حالا هر کس میخواهد متلک بگوید، بگوید. ما که آخرش ازدواج کردیم و این وصله ها بهمان نمی چسبد. اما این قصه ثابت خواهد کرد که من از این جنس نبودم و نود درصد این قضیه از فرط عشق بود...

بماند. شما برای ایستادن در صف باید نام فیلم، کارگردان، بازیگران، سینمای مورد نظر، ظرفیت بلیط فروشی و احتمال توقیف فیلم در اکران عمومی را در نظر می گرفتی و حساب می کردی که چند ساعت زودتر باید سر صف حاضر شوی و یک اشتباه محاسبه کافی بود تا نتوانی فیلم را ببینی. یک بار برای دیدن فیلم کیمیایی که ساعت 12 ظهر اکران داشت، شب قبل ساعت 11 رفتیم و دیدیم نفر چهارم هستیم و خوب واضح بود که بلیط به ما نرسید. چون آناتومی صف به این صورت بود که تا 3 ساعت قبل از بلیط فروشی، رشد طولی داشت و بعد از آن رشد عرضی و رفقا و رفقای رفقا و رفقای رفقای رفقا به حاضرین صف می چسبیدند. مثلا در همان صف که ما چهارمین نفر بودیم، 120 بلیط فروخته شد و ما ماندیم پشت در. اصلا قاعده بازی در صف این بود که خودی ها را جا کنی توی صف و نگذاری بقیه، مخصوصا جلویی ها همین کار را بکنند.

حالا یک وقت فکر نکنید ما 10 روز می رفتیم یقه کشی و بزن بزن و دعوا! نخیر! همه ما از سر تا ته صف یک خانواده بزرگ بودیم و همدیگر را می شناختیم و خیلی وقتها هم برای هم جا می گرفتیم. هر وقت هم می رفتیم سر صف بعد از سلام و علیک با جلویی ها می پرسیدیم: " شما قراره چند نفر باشید؟ " مثلا می گفتند 25 نفر، از بعدی می پرسیدیم می گفت 18 نفر وآخرش جمع می زدیم و می گفتیم: " خوب! این 4 نفر روی هم می شوند 139 نفر و 100 تا بلیط فروخته می شود، پس بلیط نمی رسد. " بعد هم سر جایمان می ایستادیم تا بقیه دوستانمان برسند و مژده نرسیدن بلیط را بشنوند. آنها هم غر می زدند و می ایستادند توی صف. بعد به جلویی ها می سپردیم شلوغ که شد 5 تا جا برای ما نگه دارید. آنها هم نگه می داشتند و بلیط فروشی که شروع می شد با داد و بیداد می رفتیم جلو و بلیط مان را می گرفتیم. اگر هم موفق نمی شدیم آن قدر غر می زدیم تا سینما بلیط سانس فوق العاده را می فروخت و خلاصه که قضیه کاملا مسالمت آمیز برگزار می شد. البته اگر غریبه ای می خواست خودش را داخل صف کند یا نفر جلویی اضافه بر 25 نفر هماهنگ شده می خواست 2 نفر هم اضافه جا بزند از دعوا و کتک کاری ترسی نداشتیم. همین جا خدا را شکر می کنم که غالبا پرچمدار صف بودم و کمتر پیش آمد به صفی بچسبم و معمولا به کمتر از نفراول صف هم رضایت نمی دادم، یعنی خیالم راحت نمی شد. هرچند، گاهی که چند فیلم را در سینماهای مختلف نشان می کردیم و حتی گاهی که لازم بود بر خلاف اصل فقدان یقین یا همان عدم قطعیت همزمان در چند جای مختلف حاضر باشیم، چاره ای جز دویدن از این سینما به آن سینما و چسبیدن به بچه های سر صف نداشتیم.

اما الان که فکر می کنم می بینم که عده ای از رفقای طفل معصوم ما اصلا نفهمیدند این صف چه دنیایی داشت. هر چه آن روزها را یاد می آورم، همیشه در آخرین لحظه مثل عقاب بین ما و گیشه فرود می آمدند، و چقدر دلمان می سوخت که این بنده های خدا غیر از خود فیلم هیچ چیز از جشنواره نفهمیدند و دست بر قضا بد نیست بدانید دقیقا همه این دوستان امروز سینماگران مهم و نسبتا مهمی شده اند. ولی هر چه بود برای ما دنیایی بود. چقدر پیش می آمد که یکی را در اتوبوس یا دانشگاه یا مهمانی می دیدیم و یک ساعت از هم می پرسیدیم: شما فلان مدرسه نمیرفتی؟ بچه فلان محل نبودی؟ فلان دانشگاه درس نخواندی؟ دست آخر هم بی نتیجه معذرت می خواستیم و می رفتیم پی کارمان و سال بعد توی صف به هم که می رسیدیم، می پریدیم بغل هم که: " بابا من گفتم تو آشنایی ها! امسال یادت باشه شماره تو بگیرم. راستی اسمت چی بود؟..."

این ها را که می گویم ساده نگیرید. روزگاری درونی ترین احساسات یک سری آدم بوده. احساساتی که برای جناب ابوی و خانوم والده هم گفتنی نبود هر وقت غر می زدند:" آخه بزمجه! چله زمستون درس و زندگی تو ول می کنی، 10 ساعت صف وای میستی، دو برابر پول میدی، گشنگی می کشی، واسه فیلمی که 2 ماه دیگه که اومد تو سینما مگس هم درش پر نمی زنه؟...که چی آخه؟ " و نمی شد گفت که چی! یک عشق بود و یک صف و هزار جور آدم: خیاط، کارگر، محصل فراری از مدرسه، کارمند، بچه پولدار، دانشجو و...

شاید این، ریاضت کشیدن و ادای احترامی بود 10 روزه، از طرف ما نسل بی حماسه، به یکی از معدود عشقهای مُجازی که با هم دوستش داشتیم، حتی اگر نمی فهمیدیمش و نمی فهمیدمان: سینما!


33 comments:

Anonymous said...

everything has been pictured so perfectly, good job, I will e waiting to read more of your story. and if ever you had it published on paper I will get one, it seems to be suck a good refrence for social atmosphere of Iran in 1370s. Best of luck from here.
Maral-stockholm

ولگرد said...

حالا این قدر تند تند نذار، اجازه بده ملت بیان بخونن!ـ

شكيبا said...

آقا فرجام,
مدتهاست خواننده "آلوچه خانم" هستم و كارهاي هر دوتان را دوست دارم.
تبريك بابت وبلاگ جديد و تشويق بابت گذاشتن داستانتون.
خيليها مي نويسند و انتظار دارند كه تحسين بشوند, فرهنگ ما هم اجازه نقد بي غرض نمي دهد; گاهي هم نويسنده از نقد مي رنجد.
اينها را گفتم كه بگويم اگر نظر واقعي را مي خواهيد بايد اول قول بدهيد كه از نقد نمي رنجيد و از نوشتن دلسرد نمي شويد.

Unknown said...

من مقدمه رو خوندم و سر فرصت بقیه اش رو هم میخونم.
خوشم اومد . یعنی همین مقدمه اش که خیلی روان بود و خودمونی که آدم راحتتر با کتاب رابطه برقرار میکنه. تا بعد
الان هم میرم براش تبلیغ میکنم.

Anonymous said...

چقدر ملموس بود، حتی ميتونستم بوی مرغ سوخاری فروشی های خيابون وليعصر و کنار عصر جديد رو حس کنم!
يک جور بازخوانی خاطره ها ست، حالا گيريم با سه چهار سال فاصله ی سنی، چيزی از ماهيت صف عوض نميشه.

قلمتون پرتوان باشه آقای فرجام، و ممنون که داستانتون رو با ما شريک ميشيد.

Anonymous said...

سلام فرجام عزیز خدارو شکر اینجا می تونم کامنت بذارم وخوشحالم از اومدنت و اینکه میشه قلمی هات رو خوند خوش اومدی و موفق باشی در حالیکه مطمینم هستی
به الوچه خانمی سلام برسون و باربد رو ببوس

Anonymous said...

سلام فرجام عزیز خدارو شکر اینجا می تونم کامنت بذارم وخوشحالم از اومدنت و اینکه میشه قلمی هات رو خوند خوش اومدی و موفق باشی در حالیکه مطمینم هستی
به الوچه خانمی سلام برسون و باربد رو ببوس

Anonymous said...

i can not wait to read the rest! good luck!

Anonymous said...

خیلی خیلی سلیس و جذابه
قضیه همون نثر شماست
منم هی دارم تند تند چک میکنم که اگه زود تر از دو روز گذاشتی از دستم نره و دیر ببینم

Anonymous said...

یاد باد آن روزگارن یاد باد

Anonymous said...

Logo chi shod?????

Anonymous said...

مهرجویی! شاید الان فقط فاصله هامون کمتر شده .هنوز حرفهاش تازست...

Anonymous said...

سلام و تبريک براي شروع و گذاشتن داستان الوچه خانوم... همونجور که نوشتين داستان زندگي همه هم نسلان ماست !خودم رو تو همون خيابونا با همون ادمها ده سال پيش حس کردم... جوانان دهه هفتاد! خوب تفسيرشون کردين! ملغمه فرهنگ پيش و پس !حماسه جويان بي حماسه !
نسلي که از خردسالي بزرگ شد در بهبوهه جنگ و تحريم هايش ! نسلي که زندگي دوگانه را آموخت... درون خانه يک جور برون آن جور ديگر ...

منتظر بقيش هستم

Anonymous said...

Sallam toro khoda zoodtar bezar baghiyasho. khili ghalamet ravooneh adam delash mikha tamon nashe neveshtehat.

Anonymous said...

u took me to that sweet/ bitter era. God I missed it! I remember how each of us in turn would go to line and the rest took the class in uni!

Good luck. It's a good referance for our youth! I can totally refer it to anyone who needs to get the idea of us being young and restless!

Unknown said...

salaaam.
I am nine years younger than you, so I have lived a very different youth life, and it is very interesting to read about your generations lifestyle...
enshallah you can publish your book soon.

Anonymous said...

این بهترین نوشته ای هست که در عمرم در مورد روزهای جشنواره خوانده ام.

Anonymous said...

سلام آقاي همخونه عزيز. سالهاست دارم وبلاگتونو ميخونم از وقتي باربر كوچيك بود/ داشت دندون در ميورد. راستشو بخواين... خوب خودتون گفتيم كه نظرمونو بنويسيم. ميدونم كتاب با داستان يا متن كوتاه متفاوته ولي همين مقدمه اولش به نظر من يه ذره زياده گويي داشت. خيلي جاهاش حوصله نميكردم كه همه اش رو بخونم و اينكه چند خط پايينتر يا بالاتر خوندن چيزي رو از دست نميدادم. اين يعني اين چند خط ميتونست اصلا نباشه. كاش ميشد يه كم جذابتر و خلاصه تر باشه. مثل همون متنهاي زيبايي كه تو وبلاگ مينوشتين. بازم شرمنده. و ممنون

Anonymous said...

چقدرررررررررر ملموس بود.
خاطره مشترک شاید نداشتم باهاتون، ولی حس مشترک چرا.

Anonymous said...

خیلی ملموس بود.
وافعا میکم.
*************
مخصوصا حالا که دقیقا ایام جشنواره است و ما ایران نیستیم. قشنگ پرتم کرد به آن دوره
آورا
Aoraa.blogspot.com

Anonymous said...

salam farjam khan!

naghde bigharaz arz konam khedmatetun:khodet chand bar dige bizahmat moghadame ro bekhun.be nazaret nemishe kheili kholasetaresh kard bi inke latme bokhore???
man hoselam sar raft moghe moghadame.
vali fasle 2om iek nafas khundam va doa mikardam be in zudiha tamum nashe.

edame bede va bedun ke ma montazerim.
bamdad

Anonymous said...

سلام
تو این مملکت خیلی چیزا وارونه است و از همه وارونه تر نقد نوشتن و نقادی کردن است، یا برای اسم در کردنی چنان جفت پا میرویم توی شکم صاحب اثر و دودمانش را به هم میپیچیم که تا عمر دارد نام و یاد و خاطره ما از ذهنش نرود یا چنان تحویل میگیریم و قربان صدقه میرویم که انگاری شاهکار تمام تاریخ ادبیات یا سینما یا هر کوفت و زهر مار دیگری خلق شده است، و اما نوشته ی شما، هنوز داستانی ندیده ام ، انگار خاطره نویسی کرده اید ، من یاد صفحاتی از مجله فیلم میافتم شاید صفحه خشت و آینه،

نویسنده یواشکی said...

پس چی شد ما مردیم از پس منتظر موندیم

Anonymous said...

farjaam pas koo ghesmate badi????

Anonymous said...

دوست داشتم این جا رو. زیاد، زیاد.

Anonymous said...

سلام

Anonymous said...

با نظر اقا داریوش تمام و کمال موافقم
از بعضی تعریفها چنان حیرت میکنم که با خودم فکر میکنم شاید من هنوز قسمتی از نوشته را ندیده ام که انچنان دیگران را به تمجید و تعریف انداخته!!!!والا روزنگاری بعضی وبلاگها از این مطالبی که شما اینجا نوشته اید گاهی جذابتر و خواندنی تراست.

Anonymous said...

سلام
چه نثر روانی داری
امیدوارم یک روز منتشر هم بشود
مرا برد به آن سالها...19 سالگی...چقد دور شده آن سالها
گلنسا
http://blogs.golagha.ir/saberi/

Anonymous said...

من هيچ كدوم از اين چيزهايي رو كه گفتي تجربه نكردم اما با همين نوشته‌ها مي‌تونم بگم كه انگار اومدم تو همون دنيايي كه تعريف كردي! همشو دارم احساس مي‌كنم! نمي‌دونم فقط چرا اين نوشته‌ها با وجودي كه هيچ غمي نداره اما خيلي غمگينه! دلم خيلي گرفته الان! انگار اينا خاطرات من بوده! هرچند كه واقعا هيچ ربطي به من نداره اصلا!
فقط يه چيز! اين داستان از نظر تكنينك داستان‌نويسي قطعا ايراد داره! تو اين شك نكن! اما براي من جذابه و همين منو قانع مِكنه كه بخونمش وتبليغش كنم! اميدوارم تا آخرش همين‌جور باقي بمونه!

Raha said...

bebin commentam nemiad alan, ama baahaale dige, alan age dor ham boodim, yeki migoft ekraane ... yaadete? tanaab keshi dame cinema Azadi ro yaadete, ...taghalob ham kardim ma!! ba bilite film haaye sobh ke khalvat bood ro 3 rooz 2 ta kharidim, baahaash shab ham raftim too, fahmidan, ... to begoo.. haalaaa badan man migam :D

Anonymous said...

عالی بود

Anonymous said...

جانا سخن از زبان ما می گویی در این فصل کتاب
ولی کلن کتاب تان خیلی خوب است و ما از کار و زندگی زده و علاوه بر وبلاگ آلوچه خانوم خواندن کتاب تان هم به کار های روزانه مان اضافه شده
.....
در وبلاگ لینک دادم .

Unknown said...

هر وقت فرصتی پیدا میکنم این روزها میام و نوشته تان رو میخونم، برای شما آرزوی پیروزی دارم تا اینجایی که من خواندم نمیدانم مشکل نوشته هاتون چه بوده که نشده کتاب بشه، شاید خیلی ها این مجال رو نداشته باشن که بیان و اینجا بخونن یا مثل من عادت به خوندن اینطوری ندارن ولی من آدرس اینجا رو به تمامی دوستانی که میدونم از خوندن این متن شاد میشن دادم چون میدونم اونا هم مثل من از شنیدن داستان خودشون همون" نسل بی حماسه" خوششون میاد. پاینده و پیروز باشید امروز و هر روز
عماد- زمستان 85