Thursday, February 1, 2007

کتاب آلوچه خانوم -فصل 1 - مقدمه

این صفحات داستان ازدواج یک من است با یک آلوچه خانوم. داستان روزهایی که خیلی دور نیست، اما با امروزمتفاوت است. آنقدر متفاوت که کم کم خودم هم باور نمی کنم خیلی دورنیست. روزهایی که موبایل و اینترنت و ماهواره و... نبود. یادم هست وقتی بچه بودیم، روزهای آخر عید که تکلیف ننوشته داشتیم یا روزهای کارنامه با چند نمره که جمعشان 20 نمی شد وقتی ابوی و خانوم والده دوباره شروع می کردند که: " زمان ما کی اینجوری بود؟ اون وقت ها ما نه برق داشتیم،نه گاز، نه یخچال. لباسمون رو توی نهر می شستیم، اما همیشه شاگرد اول بودیم. بابامون نمی دونست کلاس چندمیم، اما یک بارهم تجدید نیاوردیم..." می رفتم توی فکر که این بنده های خدا چقدر پیرند! چه می دانم، شاید حالا هم ما خیلی پیریم!

نمی دانم حال و هوای یک جوان احتمالا دانشجوی دهه هفتاد را اصلا می شود توصیف کرد؟ یا اگر می شود توصیف کرد، می شود فهمید یا نه؟ شاید باید توصیه کنم فیلمی به نام هامون را حتما یک بار ببینید. اما چرا زحمت تان بدهم؟ این جمله را لطفا با دقت بخوانید: " خواب می بینم که در کنار دریا هستم و در میان جمعی آشنا و غریبه به سویی می روم..." خوب؟ اتفاقی افتاد؟ مسیر زندگیتان عوض شد؟... این قصه آدمهایی است که بعد از شنیدن این جمله دنیای دیگری پیدا کردند و زبان دیگری و شیوه دیگری. و بعضیشان هم هنوز دست بردار نیستند. نمی دانم هامون دیدن امروزه روز چقدر برای مزاج جوانان می تواند خوب باشد، اما اگر ماشین زمان اختراع شد و توانستید برگردید به اوایل دهه هفتاد، حتما یک بار بروید و هامون را ببینید و یادتان باشد به سالهایی برگشته اید که دهه پیش از آن حماسه جوانانش جنگیدن بوده و جان دادن، و دهه پیش از آن حماسه جوانانش اتحاد بوده و انقلاب، و دهه پیش از آن هم حماسه جوانانش شاید هنر بوده و شعر و موسیقی و سینما و موج نو.

آن سالها ما مانده بودیم و جوانی و انتظار یک حماسه. حماسه سازندگی رسید ولی کار از ما بهتران بود نه کار ما، حماسه ملبورن هم که کار خداست نه کار ما. حماسه دوم خرداد اما کار ما بود. اما کارمان این شد که بگذاریم تا بزرگترها پا رویمان بگذارند و آن قدر بالا بروند تا بزرگترین حماسه سقوط آزاد خلق شود و ما بمانیم و جوانیمان که بی حماسه گذشت ومعلوم نشد از بی عرضگی بود یا بد اقبالی. خلاصه که شرمنده ایم از نداشتن حماسه دندان گیری برای روایت کردن دهه خودمان.

بد نیست بدانید همه این داستان واقعی است. آدمها و مکان ها و اتفاقاتش، همگی روزی و جایی وجود داشته اند. اما اگر پیش آمد که کسی گفت:" این که قصه تو نبود! " یا " این که قصه من بود! " باید اعتراف کنم راست می گوید. می خواستم این قصه نسل من باشد نه قصه من. پس اگر می خواهید خیالتان جمع باشد همه آن چه می خوانید، حتما روزی درجایی برای کسی اتفاق افتاده، گمانم بهتر است پی قصه ها را بگیرید نه اسم ها را.

گفتم که این داستان روزهایی است که شبیه امروز نبود. قصه روزهایی که آدمها بجای مدل و زنگ موبایل، خودشان را با کتاب هایی که دستشان می گرفتند معرفی می کردند. تنها ویدیو کلوپ موجود، یک جایی بود به نام فیلم خانه حوزه هنری. دوست داشتم یادی از آن حال و هوا و زبان بشود و تازه واردی هم احساس غریبگی نکند. شد یا نشد را نمی دانم.

راستی داستان ما اتفاق خارق العاده و پایان کوبنده ای ندارد. یک پیاده روی بی خیال است روی سنگفرش روزهایی که باور نمی کنیم دیگر خاطره شده. این جا گفتم که آخرش شرمنده نشوم.

6 comments:

Anonymous said...

فرجام جان!
اومدم که بگم اینجا رو پیدا کردم و از این به بعد می خونم!
اما راستش الان وقتش نیست!
یک کمی طولانی بود من هم که حسسسساااااااااااااسسسسسسسسسسسس
(الان سر کار هستم)
مثل یک آدم بزرگ خوش قول ، قول میدم که زود زود زود بیام و بخونم و حرف بزنم.

Anonymous said...

نمی دونم چند سالم بود که هامونو دیدم. اگه می گید دهه هفتاد، ده-دوازده سالم بوده یا همین حدود.
نمی دونم چی فهمیده بودم ازش ولی چند سال بود که به شدت دلم می خواست باز ببینمش و بفهمم چی بوده که اینجوری حک شده تو ذهنم!
امسال کادو گرفتمش. به پاس دو ماه شب بیداری و مریضداری. جدا چسبید.
قصه تونو می خونم اگه خدا بخواد...

Anonymous said...

سلام
برای نوشتن این کامنت دو دل بودم ولی گفتم شاید جوابی بیاید از آنسویی که زمانی خود شاید مثل من و من ها بوده است
با هزاران بدبختی در انتشاراتی گمنام (نگیما) و با جرح و تعدیل زیاد ارشاد، کتاب شعرم با عنوان " گاهی مرا به نام کوچکم بخوان" چاپ شد .
برای پخش به مشکل برخوردم و هیچ موسسه پخش و هیچ کتابفروشی حاضر به حتی امانی گرفتن کتابها نشد
به دنبال بازگشت سرمایه نیستم، دوست دارمکتابم حداقل توسط اهل آن و اساتید فن خوانده شود ولی وقتی همه را در کارتون چیده ام کنج اتاقم ، چگونه میشود؟
كامنتهايي كه تو يه ماه گذشته برام گذاشته شده بود رو دوباره مرور كردم كه اونايي رو كه نسبت به خريد كتابم (گاهي مرا بنام كوچكم بخوان) ابراز تمايل كرده بودن، پيدا كنم و بهشون بگم كه بعد از سه هفته تلاش، فقط يك كتابفروشي (البته كتابفروشي كه چه عرض كنم) قبول كرد فعلا ۱۰ تا از كتابام رو اماني با شرط ۴۰ درصد اون ۶۰ درصد من، بزاره تو مغازه تا ببينيم چي ميشه. آدرسش اينه : كتابفروشي نشر شهر-بلوار كشاورز-ضلع جنوبي پارك لاله-تلفن ۸۸۹۷۸۱۶۸ . راه ديگه خريد هم اينه كه آدرسشون رو بصورت يه كامنت واسم بزارن تا كتاب رو تقديم كنم
اگه جایی بشه خودم بیام و بخونم و نظرات رو بشنوم هم عالیه
شما تو کدوم موردش میتونین کمکم کنین؟

Anonymous said...

خواستي كه كتابت خونده بشه. خواستي كه كامنت گذاشته بشه. اينو نوشتم كه بگم من دارم هر دوشو انجام ميدم.البته هنوز فصل 2 رو نخوندم.امروز احتمالا بيخونمش.

Anonymous said...

Salam,
hanooz kamelan nakhunde shifte shodam. esm e dahaeye 70 o film e hamoon o ....... inha yani booye javooni.
man ham motevalled e 1349 hastam o hamoon zade o hala ham qorbat neshin o be qowl e doostan, maroufi zade.
movaffaq bashid.
shakhatai

Unknown said...

salam farjame aziz man ham az hamoun nasle shoma hastam man moghadameh ro khondam khosham oumad na az inke 1 jouri hekayate khodam va adam hayi mesl khodame balke, doust dashtam neveshte hato, ye jouri samimie sadast va delneshin, ba arezouye pirouzi dar rahi ke dar pish dari,
doustdaret emad