Saturday, February 3, 2007

کتاب آلوچه خانوم - فصل 3- دل شدگان

لطفا از پایین به بالا بخوانید!


"طاهر : گر ز حال دل خبر داری بگو
ور نشــــانی مخــتــصر داری بگو
مرگ را دانم ولـــی تا كوی دوست
راه اگـــر نزدیــكتــر داری بگـو "

پس ازاول شروع می کنیم. 20 بهمن 71بود.نهمین روز جشنواره که اولین بار آلوچه خانوم را دیدم. آن روز قراربود با علی عابدینی برویم برای دیدن فیلم سارای داریوش مهرجویی. اگر کسی کارم نداشت حاضر بودم ازدو روز قبل بروم سر صف جا بگیرم. اما مشکل این بود که صبح همان روز کارت فیلم هنرپیشه مخملباف را داشتم و آخرین فرصت دیدنش بود. بد نیست بدانید کارت جشنواره در آن روزگار یکی از نمادهای نبوغ بشری بود. شما باید پیش از شروع جشنواره، در صورت واجد شرایط بودن می رفتید و بلیط یک صندلی یک سینما را در یک سانس برای 11 روز بصورت فله ای و درهم می خریدید، بدون اینکه معلوم باشد چه فیلمهایی قرار است ببینید. یک چیزی بود شبیه لاتاری. رفیقی قبل ازجشنواره به سفارش ابوی یک کارت به ما رساند، بلکه کمتر وقتمان را تلف کنیم. غافل از اینکه برای ما این جور جشنواره رفتن کسرشاءن بود. کارت را انداختم یک گوشه.از قضا بلیط فیلم هنرپیشه طی یک بی نظمی مختصر بین دو هزار نفر آدم جلوی در سینما و موقع بلیط فروشی قسمتمان نشد. یاد کارت کذایی افتادم و رفتم دیدم از بخت بیدار هنرپیشه جزو جیره ما هست، اما دو سانس قبل از صف فیلم سارا. علی عابدینی که وضع را دید گفت :" من می رم جا می گیرم.تو برو هنرپیشه رو ببین و بیا".

علی عابدینی را باید می شناختید تا به اندازه من شاخ در می آوردید از شنیدن این جمله. علی جان، عزیز دل، همکلاسی قدیمی و خداوندگار اعتماد به نفس و مرد مدارا. مطمئن بودم تا من برسم، به همه پشت سری ها هم جایش را تعارف کرده، چه برسد به این که با پارازیت های صف بخواهد دست به یقه بشود و نوبتش را حفظ کند. پدیده ای بود این بشر همیشه. یادم نمی رود، اول دبیرستان که تمام شد با معدل 19 بجای رشته ریاضی رفت تجربی و گفت :"می ترسم از پس درسهای ریاضی برنیایم." و مانده بودم که چطور من با 3 تا تجدید ریاضی برمی آیم ! همیشه از امتحان که می آمدیم بیرون و ازهم می پرسیدیم چطور بود ؟ او میگفت: افتضاح ! و من می گفتم : عالی ! نمره ها راکه می دادند مثلا اوشده بود 18.5 و من 10.25 و هنوزهر دو سر حرف خودمان بودیم.او می گفت افتضاح شد و من می گفتم عالی شد.

با این تفاصیل مطمئن بودم جا نگه دار نیست و ازطرفی چاره دیگری نداشتم. گفتم :" باشه، من زود میام.اما اگه کسی زد توی صف، تو رو خدا لااقل یه کم بهش غر بزن." شروع کرد مثل همیشه که مثلاً از بررسی موتورسیکلت شروع می کرد و به عروج عرفانی می رسید، درمورد حق و نیاز برخی انسان ها در تعدی به حقوق دیگران و نفی خشونت سخنرانی کردن که تسلیم شدم. قرارمان شد توی صف. صبح رفتم خیلی شیک کارتم را نشان دادم و داخل سینما شدم و فیلم هنرپیشه را دیدم. فیلم که تمام شد و درهای سالن بازشد، در حالیکه غرق پارادوکس سینما و بازی اکبرعبدی بودم، یک نفس از میدان انقلاب تا میدان ولیعصر را دویدم. مطمئن بودم که حداقل باید نفر صدم صف باشیم. ولی وقتی رسیدم جلوی سینما در کمال ناباوری دیدم علی عابدینی نفر دهم صف است و مشغول دل دادن و قلوه گرفتن با ده بیست نفر دیگر توی صف. کاشف به عمل آمد که با یک اکیپ 20 نفره رفیق شده و با هم برای ما جا گرفته اند. با دوستان تازه تاسیس سلام و علیک کردیم و شروع کردیم به دعوای تقسیم سیمرغ بلورین بین اکبر عبدی و خسرو شکیبایی که لحظه طلایی فرا رسید.

آلوچه خانوم را برای اولین بار دیدم. آمد طرف ما و با دوستان جدیدمان که برایش جا گرفته بودند سلام و علیک کرد و خودش را به ما هم معرفی کرد و یک اسمی هم گفت که البته آنموقع آلوچه خانوم نبود. درهمان نگاه اول هر دو یک دل نه صد دل دلمان از هم بهم خورد! فکرش را بکنید یک کاره عوض سلام برگشت به من گفت: " برای دیدن خانوم نیکی کریمی صف وایستادید؟ " خیلی سعی کردم مودب باشم و فقط گفتم:" این صف جشنواره است. قراره فیلم مهرجویی رونشون بده. گمونم صف رو اشتباه وایستادید! " و توی دلم گفتم همین ها بودند که باعث شدند فیلم عروس رکورد فروش را بشکند. حاضر بودم شرط ببندم که 2 دفعه هم هامون را ندیده. بعدها که در مورد آن روز با هم حرف می زدیم فهمیدم آلوچه خانوم هم حاضر بوده شرط ببندد که من یک بچه محصلم که برای اولین بار از مدرسه فرار کرده ام و آمده ام سینما و اصلا نمی دانم جشنواره یعنی چه. راستش را هم بخواهید من همیشه از نظر قد و قواره و ریش وسبیل و رفتار و شخصیت کمی تا قسمتی کوچک تر از شناسنامه بودم و خیلی اتفاق جدیدی نبود که در سال دوم دانشگاه، دانش آموز بنظر بیایم.

یک ساعتی توی صف بودیم که تازه معلوم شد رفقای جدید و مخصوصا آلوچه خانوم همگی شدیداً هامون باز تشریف دارند و یک ساعت بعد از آن، من و آلوچه خانوم و یک نفر دیگر داشتیم به 5 نفر از کیمیایی بازان شریف به شدت واکنش نشان می دادیم. میان بحث بود که فهمیدم این ظاهراً یکی از ویژگی های آلوچه خانوم است که هر کس را می بیند، با دو سه جمله نابودش می کند. بلیط را گرفتیم و رفتیم داخل سینما.

همیشه معتقد بودم مهرجویی کارگردانی نیست که برای جشنواره ها فیلم بسازد، اما فیلم که شروع شد مطمئن شدم که او اصلا موقع ساختن فیلم هایش حتی به جشنواره فکر هم نمی کند. طبیعی بود که بعد از 10 ساعت سر پا ایستادن در سرمای بهمن و تحمل انواع فشارهای افقی و عمودی برای گرفتن بلیط، وقتی وارد سالن می شدیم و روی صندلی می نشستیم، ناخودآگاه رخوتی می گرفتمان و چشمهایمان گرم می شد و گاهی نصف فیلم را هم خواب بودیم از خستگی. حالا علاوه برهمه اینها، استاد برای ما گرسنه ها و تشنه ها که نصف روز را فقط با یک چای داغ سر کرده بودیم، نمایش کاملی از تهیه انواع خورش ها و مستندی از ریزه کاری های یک سفره کامل غذا تدارک دیده بود و شکیبایی نازنینمان هم که سر سفره، ندای دل و معده ما را نمی شنید که می خواند: ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن! همانجا بود که سکانس معروف مرغ شدن چارلی چاپلین را در فیلم جویندگان طلا با تمام وجود حس کردم.

فیلم را دیدیم و ازسینما آمدیم بیرون. البته واضح بود ما رفته بودیم هامون را ببینیم و اصلاً نمی خواستیم قبول کنیم که از قبل اعلام شده بود اسم فیلم سارا است. حس می کردیم مهرجویی مهرجویی نبود، یعنی من خودش نبود. اما بنا نداشتیم کم بیاوریم. در حالیکه سعی می کردیم قیافه هایمان شبیه به بعد از دیدن هامون باشد زدیم از سینما بیرون و از هم خداحافظی کردیم. از گروهی که با آنها آشنا شدیم خوشم آمده بود ولی هنوز برخورد اول آن سرکار خانوم و متلک کذایی را هضم نکرده بودم و مانده بود سر دلم.

تقدیر این بود که رفاقتمان با این دار و دسته ماندگار شود. یکی دانشجوی هنر بود. مصداق بارز انفجار رنگ آبی در زمینه سفید، یعنی که هم فضایی بود هم شاعرانه. دیگری بازیکن فوتبال باشگاهی و ملی معرفی شد و بچه محل خودمان از آب درآمد، و خوب مسلم بود که از آن به بعد باید زیادتر همدیگر را زیارت می کردیم، چون جشنواره جای هر کاری که بود، جای گل کوچک بازی کردن نبود. گذشت زمان ثابت کرد این بچه محل فوتبالیست یک خاصیت منحصر به فرد دیگر هم دارند: ایشان پسرخاله آلوچه خانوم بودند. بعلاوه خود آلوچه خانوم هم دانشگاهی ما درآمد و مادرشان هم کارمند دانشگاه که خوب خیلی اتفاق نادری نبود. در دانشگاه تهران، هم دانشگاهی بودن بار معنوی زیادتری بر هم وطن بودن اضافه نمی کرد.

جشنواره 71 تمام شد و همه برگشتیم سراغ زندگی مان. و زندگی من شامل فوتبال بازی کردن و گهگداری تدریس و کار نیمه وقت در شرکت بود و کمی هم دانشگاه رفتن و با رفقا بگو و بخند و به ندرت هم ماهی یکی دو بار سری به کلاس های دانشگاه زدن. یک روز زیبای بهاری با بچه ها روی چمن های محوطه دانشگاه نشسته بودیم. حسابی حوصله مان سر رفته بود و دنبال یک نو آوری جدید بودیم که ناگهان فکر بکری به ذهنم خطور کرد: خرپلیس! رای گیری کردیم و بدون مخالف تصویب شد، چون همه مطمئن بودیم این بازی در محیط دانشگاه بی سابقه است. به ردیف خم شدیم و نفر آخر از رویمان می پرید و دوباره آخرین نفر همین کار را تکرار می کرد تا نوبت به من رسید. با سرعت از روی همه پریدم و بعنوان حسن ختام یک پشتک اضافه هم زدم و وقتی بلند شدم دومین دیدارم با آلوچه خانوم رقم خورد.

در فاصله یک قدمیم آلوچه خانوم و یک خانوم دیگر ایستاده بودند. سلام کردیم و آلوچه خانوم معرفی کردند : " مادرم هستند." آنروز اگر یک در میلیون هم احتمال می دادم این خانوم بعدها قرار است مادر زنم باشند، شاید ترجیح می دادم بعد ازآن حرکات، یک شیهه اضافه هم بکشم و یورتمه فرار کنم. اما چون چنین احتمالی را حتی در خواب هم نمیدیدم، خندیدم و ببخشیدی گفتم و به نظر خودم قضیه حل شد.

آلوچه خانوم پرسید: " دوست داری هامون رو ببینی؟ "

خشکم زد و پرسیدم: " چطور ؟"

گفت: " فیلم ویدیوی هامون رو قراره بگیرم. "

اعتراف می کنم که از همان لحظه آلوچه خانوم تبدیل به یکی ازمهمترین شخصیت های زندگیم شد. شماره تلفن منزل را دادم و قرار شد فیلم را که گرفت خبرم کند. تا آخر آن روز برای شلنگ تخته انداختن نیازی به بازی خرپلیس نبود.

چند روز بعد تلفن زنگ زد و خانوم والده با لحنی که معنیش تقریبا این بود که چه غلطها! صدا کرد که: " بیا یه دختر خانومی با تو کارداره. " آلوچه خانوم هامون راگرفته بود. قرار شد فردا فیلم را بگیرم و چون رد و بدل کردن فیلم ویدیو با یک دخترخانوم در محیط دانشگاه، جنایتی بود در حد تبادل مواد مخدر با مایکل جکسون، تصمیم گرفتیم در یک ساندویچ فروشی قراربگذاریم. فردای آن روز من و آلوچه خانوم اولین ناهار مشترک را با هم صرف کردیم و هنوز هم این قاعده پابرجاست که دو پرس غذا سفارش بدهیم و تا آلوچه خانوم نوشابه و سالادش را بخورد، من دو پرس غذا را تمام کرده ام. اولین بار نبود که با یک دختر هم کلام می شدم، اما اولین بار بود که زبانم بند نمی آمد. وقتی او از من هم بیشتر هامون را دیده بود، یعنی که میشد با او درباره هامون صحبت کنی و نگران جنسیت خودت و خودش و هزار سوء تفاهم دیگر نباشی. وقتی از هم خداحافظی می کردیم دیگر فراموش کرده بودم این همان کسی است که متلک نیکی کریمی را نثارم کرده.

نمی دانم احساس در دست داشتن فیلم مورد علاقه تان را در آن روزگار حس می کنید یا نه؟ وقتی آرشیو همه فیلمهای ویدیویی، گنج قارون و شعله و کلیپ های شو نوروزی آن طرف آب بود، این اتفاق کمتر از برنده شدن 1372 متر اسکناس هزارتومانی نبود. مستقیم رفتم خانه عموی عزیزم و نشستم پای ویدیو. روز دوم حس کردم شاید حوصله صاحبخانه سربرود. بساطم را به منزل خاله جان منتقل کردم. دو سه روزگذشته بود که ابوی زنگ زد خانه خاله جان و فرمود: " گورمرگت بیا بریم یه ویدیو بخریم، اینقدر آبرو ریزی نکن. " فردای آن روز ما ویدیو داشتیم و من هامون راضبط کرده بودم. به آلوچه خانوم زنگ زدم. روز بعد در بیمارستان کارآموزی داشت. قرارمان شد درب بیمارستان برای تحویل فیلم. فردا صبح رضا را که همسایه مان بود توی کوچه دیدم و از بی کاری او هم دنبال من راه افتاد و آمد. محله ما خیلی باکلاس نبود و بچه محل ها همگی عشق داریوش بودند با پشت موهای بلند و شلوار گشاد و کفش ورنی. رسیدیم در بیمارستان.

رضا گفت: "اون دو تا دخترا رو نیگا اون طرف وایستادن! "

گفتم: " رضا! جان مادرت اینجا آبرو ریزی نکن! "

اما رضا شروع کرده بود: " جان داریوش ببین چه تفاهمی! این خانوما هم مثل ما منتظرن. مگه نه خانوما؟ "

و خانومها هم مرتب خنده های نخودی تحویل می دادند و رضا هم ادامه می داد. خدا خدا می کردم که آلوچه خانوم ما را در این وضع فجیع دستگیر نکند که بلافاصه دعایم مستجاب شد و آلوچه خانوم از پشت سرم گفت : " سلام! " مختصری از جایم پریدم و برگشتم و عوض سلام، فیلم را دودستی گرفتم طرفش. فیلم را گرفت و رفت طرف همان دو خانوم محترم و تحویلشان داد و ما را به هم معرفی کرد. گفتم: " خوشوقتم. البته اگه یه کم دیرتر اومده بودید، دیگه معرفی هم لازم نبود. " خانوم ها فیلم را گرفتند و رفتند و الان برای خودشان درسینما نام های مطرحی هستند. کلا انگار آنروزها ما ازکنار هر کس رد میشدیم، بعدا تبدیل به دست اندرکاران سینما می شد.

تا جشنواره سال بعد یکی دو باردیگر آلوچه خانوم را دیدم که یک بار آن، مراسمی بود که همه بچه های هامون باز صف، با هم رفتیم تا خسرو شکیبایی را ببینیم که تشریف نیاوردند و دسته جمعی خوردیم به دیوار. البته این بهانه ای شد تا با توجه به این که کمتر از یک ماه به جشنواره 72 مانده بود، با یک سازماندهی دقیق به استقبال آن برویم. جشنواره 72 برای ما نقطه عطفی در تاریخ صف نشینی بود. با یک گروه حدود 30 نفره شامل تعداد زیادی از دست اندرکاران آینده سینما که آن روزها تنها ربطشان به سینما همین جشنواره بود، همه سینماهای جشنواره را تسخیر کردیم و تقریبا فیلمی نبود که نبینیم. روش کارمان تقریبا مثل کماندوهای آموزش دیده یا شاید هم مانند پنگوئن های کارتون ماداگاسکار بود. هرروز چند نفر پرچمدار قبل از طلوع آفتاب برای گرفتن جا در اول صف می رفتند جلوی در سینماها. گروه دوم چند ساعت بعد جایشان را با گروه اول عوض می کردند تا آنها استراحت کنند. برای بهم نریختن صف دو نفرمان مسئول صف می شدیم. تجهیزاتمان هم کامل بود. پتو و خوراکی و چای و کتاب و حتی طناب برای مشخص کردن صف. یک شب، بعد از دیدن فیلم از سینما بیرون آمدیم و داشتیم طناب را جمع می کردیم که به جرم سرقت اموال سینما دستگیر شدیم. سر خودمان درد گرفته بود آن قدرکه تکرار کردیم: " پدرجان! اصلا گیریم ما جد و آباد دزد. آخه مگه شما طناب دم در سینما بسته بودی که حالا مدعی ما شدی؟ " آخر یادشان آمد که طناب نداشتند. با کلی عذر خواهی درخواست کردند که طنابمان را تا آخر جشنواره به سینما امانت بدهیم و خیرش را ببینیم. ما هم دادیم و از فردا صف بی طناب ماند.

باید خاطر نشان کنم گروه 72 عملیات دیگری هم انجام می داد که عمدتا غیرسینمایی و غالبا انسان دوستانه ( که البته منظور دوست داشتن انسانهایی مشخص است ) بودند. تعدادی از بچه ها بودند که با شنیدن نام یا دیدن چهره فردی خاص، قلبشان طوری میزد که با گوش غیر مسلح هم صدایش قابل شنیدن بود. از قضای روزگار هم اغلب این آقایان وخانوم های مورد نظر، مهمان های کارت دارجشنواره بودند و به دیدن فیلم هایی تشریف می بردند که ما در شرایط عادی به هیچ قیمتی حاضر نبودیم حتی درصف آنها دیده شویم. اما با دیدن چهره های آرزومند و هیجان زده دوستان عزیزمان می رفتیم و خجالت صف فوق هنری سینما عصر جدید را به جان می خریدیم و شرایط را مهیا می کردیم تا دوستمان زمانی که آقا یا خانوم موردنظر نزول اجلال می فرمایند، داخل سینما باشند. اصطلاح " ذوق مرگ" و " مشکل " که جزو فرهنگ لغت گروه ما شده بود، مربوط به لحظه ای بود که وقتی دوست ما با کلی بدبختی داخل سینما می شد و 2 ساعت تمام بجای فیلم، جمال مبارک مشارالیه را نظاره می کرد و دست آخر فرد مورد نظر اصلا انگار نه انگار که رفیق ما جزو موجودات قابل رویت است، از سینما تشریف می بردند و ما می ماندیم و رفیق گریانمان و امید دادنش به روز آینده. هر کدام از ما، مشاور و امین امور ذوق مرگ دیگری بود و من و آلوچه خانوم به دلیل سوابق فراجشنواره ای فیمابین، بیش از بقیه در توهمات عاشقیت های مان از هم راهنمایی می گرفتیم. آن روزها تصور این که یکی از ما تبدیل به ذوق مرگ دیگری شویم محال بود. همه مثل یک خانواده شده بودیم و روی هم تعصب و حس خاصی داشتیم. شاید هم دلیلش وجه مشترک همه ما در بی دست و پایی و از مرحله پرت بودن در زمینه این گونه روابط بود. اما میانه ام با آلوچه خانوم چیز دیگری شده بود. خوشم آمده بود از خل بازیهایش، از ذوق و شوق بچگانه اش، از کنجکاویهایش، از سواد و معلوماتش.

روز بعد از پایان جشنواره آن سال هیچ کداممان باور نمی کردیم که باید برگردیم به زندگی روزمره. افسردگی شدیدی گرفته بودیم که با هامون دیدن هم رفع نمی شد. غروب سرد 14 اسفند 72 رفته بودیم منزل پسرخاله آلوچه خانوم که سرباز شده بود. زنگ را زدند و آلوچه خانوم وارد شد. آن قدر از دیدن هم خوشحال شدیم که خودمان هم زیاد بودنش را فهمیدیم. از کتاب خواندن و کتاب دادن به هم شروع کردیم و رسیدیم به صحبت کردن در مورد ذوق مرگ هایمان. بعد ازمدتی دیدم که هر کس سرش به کاری گرم است و بحث من و آلوچه خانوم دو نفره شده. دعوایمان بالاگرفته بود. آلوچه خانوم می گفت " مشکل" دارد و من با حرارت داشتم توضیح می دادم که شما با هر کس مشکل داری باید او را هم درجریان احساساتت بگذاری والا این احساس، توهم است نه علاقه. به من هم باید بگویی چون می خواهم کمکت کنم و آلوچه خانوم استدلال می کرد که گاهی مسائلی هست که بخاطر آن نمی شود چنین حسی را بیان کرد، شما هم کمکی نمیتوانی بکنی و من صدایم را بلندتر می کردم که کدام پسر وزیر و وکیلی است که آلوچه خانوم باید ملاحظه اش رابکند، از کی ما غریبه شده ایم و می گفت نمی توانم بگویم. بعد از2 ساعت، آلوچه خانوم یک کاغذ برداشت و روی آن دو کلمه نوشت: " مشکل تویی! " حس کردم یک سطل آب یخ رویم ریخته اند و به تنم یک سیم برق وصل کرده اند. فقط نمی فهمیدم کدام اول بوده و کدام دوم. بدون اینکه حرفی بزنم آمدم بیرون و تا خانه دویدم. مثل دیوانه ها بودم. نمی دانستم باید چکار کنم. هیچکدام سراغ هم را نگرفتیم.

آلوچه خانوم نامرد، رسما از من خواستگاری کرده بود و به معنی دقیق کلمه ما را قر زده بود. حس می کردم از عظیمی فیلم هامون هم نامردترم. همه بچه های گروه ما مثل خواهر و برادر بودند. یا خواهرمان بودند یا خواهر رفیقمان. همه را ناموس خودمان می دانستیم. فکر می کردم حالا جواب بچه ها را چه باید بدهم؟ جواب پسرخاله اش را؟ جواب خودم را؟ خودم و اعتقاداتم برای خودم زیر سوال رفته بود و مسئله اصلی این بود که نمی توانستم با این پیشنهاد مخالفت کنم. آلوچه خانوم به شدت وجود داشت و من حجم بودنش را تازه باورکرده بودم.

رضا دو سه روز بعد آمد درخانه مان. تنها بودم و آمد تو.

گفت: " فکر کردم مرده ای! چرا نمی یای تو کوچه فوتبال؟ "

گفتم: "ول کن رضا! خرابم. "

پرسید: " چیه؟ عاشق شدی؟ "

گفتم: " من؟ عاشق کی ؟ "

خندید: " عاشق همون خانوم فیلمیه در بیمارستان دیگه. "

بریدم. فقط گفتم: " رضا! تو اگه مزخرف نگی می میری؟ "

گفت: " داداش! ما درسته کلاسمون به شما نمی خوره. سیکل هم نداریم و یه شاگرد کفاش ناقابلیم. اما جان داریوش تو اون روز قیافه ات خیلی تو مایه های فریاد زیر آب بود. "

رفت طرف ضبط و یکی از نوارهای داریوش را گذاشت.

گفتم: " چرا دری وری میگی؟ آخه تو تا حالا هامون رو دیده ای؟ مهرجویی رو می شناسی؟ "

گفت: " نه والله! ما فقط با داریوش حال می کنیم. "

پنج شنبه صبح آفتاب نزده میدان درکه بودم و رفتم بالا. تا غروب از کوه پایین نیامدم. وقت برگشتن وا رفته بودم روی صندلی مینی بوس که اول میدان شهرک غرب علی عابدینی را دیدم. نفهمیدم از در پیاده شدم یا از پنجره و رفتم دنبالش.

زد پشتم و گفت: " چطوری اخوی؟ "

همان کنار خیابان همه داستان را تعریف کردم. گفت: " مرا تو بی سببی نیستی... یادته که؟"

گفتم: " آخه ما دو نفر؟ چه جوری؟ "

گفت: " باور کن شما دو نفر بدون هم حیفید. "

رفتم خانه و زنگ زدم به آلوچه خانوم. حالش از خودم خرابتر بود. قرار شد ببینمش. وقتی آمد یک سنجاق طلایی کوچک به ژاکتش زدم و بدون اجازه بزرگترها بعله گفتم و از اینکه چیزی را که تا آخر عمرم هم محال بود بگویم به زبان آورد، تشکر کردم. قرارشد تا مدتی فقط پدر و مادرهایمان خبر دار باشند تا ببینیم چه می شود. چون آن روزگار هنوز نمی دانستیم اگر پدر و مادرهایمان بدانند چه می شود.

ظرف چند روزآدم های دیگری شده بودیم. بزرگتری داشتم که چند ماه پیش ازآن تنهایمان گذاشته بود. همیشه می گفت: " خوشبخت کسیه که به درد کسی بخوره که دوستش داره." ساعت 3 و 15 دقیقه صبح اولین روز اولین ماه سال 73، لحظه تحویل سال، بدون این که بدانم چند روز به جشنواره بعدی مانده، خوشبخت بودم، برای اولین بار.



ادامه دارد. فصل بعدی 3 شنبه 11 شب به وقت تهران

33 comments:

Anonymous said...

آقای همخونه عزیز نوشته تان اینقدر قشنگ بود که یک آن خودم را توی حال و هوای روزهای گذشته دیدم و صف های سینما عصر جدید . سینما آزادی که بعد از سوختنش هیچ فیلمی را به دل سیر تماشا نکردم نه حتی وقتی اولین بار توی سینما سیتی پاریس توی آن سالن راحت با صدای استریو ماری انتوانت را تماشا کردم. بنویسد که نوشته ها تون توی این غربت و فاصله ها برای من یکی بوی خانه و وطنم را می دهد .

Anonymous said...

دلم فیلم ایرانی میخواد یه فیلم خوب و با حال... خدا چیکارت نکنه که آدمو میبری توی حال و هوای ایران و لحظه های قشنگش. خوب مینویسی فرجام جان . راحله راست میگه نوشته هات بوی خیلی آشنایی داره که آدمو خیلی تازه میکنه... بخصوص وقتی توی ایران نباشی

Anonymous said...

سلام
انگار کار ما در آمده امروز
شما هی پست کن
من هم میخونم لا طائلات تحویل میدم
هنوز هم نفهمیدم چرا اسم این نوشته رو گذاشتی داستان
اصلاً بذار یه چیزی بهت بگم که بعداً بتونی تحویل خود من هم بدهی
اینجانب معمولاً با نظر کسی نوشته هامو تغییر نمیدم مگر در موارد خاص که چنان به دلم بشینه که جای صغری کبری چیدن نداشته باشه
و به شدت معتقدم هر متن نوشتاری مخالفان و موافقانی داره
که اگه بخوای به ساز هر دو طیف برقصی کلات پس معرکه است
اما من واقعاً نه شخصیت دیدم تو ی کار شما نه قصه نه زبان، نوشتن هر چقدر هم که بگیم توی قاعده ی خاصی نمیگنجه و هیچ بایدی توش پذیرفته نیست ولی باز یه قواعدی داره و شاید اولیش برای آدم ساختار شکن تازگی و طراوت کاره-البته به هیچ عنوان معتقد نیستم ساختار شکنی کردی، اینو به خودت نگیر و حظ نکن- هنوز همه چیز خاطره است و اگه به پیغامایی که واست گذاشتن دقت کنی متوجه میشی خیلیها به این خاطر نوشته تو دوست دارند که واسه شون نوستالژی داره و لا غیر به خصوص برای کسانی که ایران نیستند
یادم باشه یه روز یه مطلب اساسی درباره ی مهرجویی بنویسم
به هر حال من میخونم

Anonymous said...

فصل به فصل قلمت روان تر شده
شاید دو فصل فبلی احتیاج به یه بازنویسی و قدری حذف شاخ و برگهای اضافی داشته باشه ولی این فصل خیلی خوب بود.
:)

Anonymous said...

زیاده گویی و جملاتی تکراری که از فرط تکرار بسیار ملال اورند در این متن به وفور به چشم میخورد
شخصیت پردازیها صفر است
نوشته ها ریتم جذابی ندارد بقول معروف خواننده رو بدنبال خود نمی کشاند
غلط های جمله نگاری و انشایی فراوان دیده میشود.
متن شبیه هرچیزی است بجز داستان
بیشتر به گزارش میماند
وقایع بیان شده
بشدت تاریخ مصرف دارد.

Anonymous said...

از فیلمهایی که نام بردی خیلی خوشم میاد و از شیوه کارگردانی مهرجویی

Anonymous said...

سلام
نوشته هات قشنگه و آدم دوست داره تا آخر بخونه ولي اصلا به داستان شبيه نيست و بيشتر به خاطره مي مونه. موفق باشيد

مامان آرین said...

آقای همخونه :
این چند فصل اول کتابت منو یاد کتاب بازگشت یکه سوار پرویز دوائی انداخت ...
کتابت بیست سی سال دیگه خیلی ارزشمند میشه
:)

Anonymous said...

فرجام! خدا بگم چيکارت نکنه که کلی حال ما رو خراب کردی با اين نوشته هات. ياد همين روزهای خودم افتادم که البته به دلشدگی اين دلشدگی تو نبود، اما زمانش همچين هم دور نبود.

ببين، محلتون کجا بود؟ قصرالدشت؟

درضمن، «درب» غلطه، بنويس «در». به آلوچه خانم و باربد هم سلام برسون!

Anonymous said...

با خوندنش احساس كردم كه منم با شما حتما يه روزي رفيق بودم..!!
ناچيزم در نقد ...!
اما خيلي روان است .../
منتظر فصل بعدي مي مانم../

Anonymous said...

سلام فرجام جان. اين فصل رو دوست داشتم. خيلي خيلي خلاصه تر بود و ميشد يه نفس خوند. مرسي و منتظريم.

Anonymous said...

خيلي قشنگ بود.من خودم هم از همون نسلم يه 53

Anonymous said...

آقای همخونه راستش نوشه های اول یه خورده زیادی طولانی بود. البته برای ماهایی کههمسن و سال شما هستیم موضوع کملا قابل درکه ولی میتونه کوتاهتر هم بشه. ولی سومین فصل واقعا زیبا و عاشقانه بود. سرکار داشتم میخوندمش و قهقهه میزدم و همکارم با تعجب نگاهم میکرد. منتظر بقیش هستم.

Anonymous said...

به عنوان يك داستان، هم‌چنان كم‌ارزش! و به عنوان يك اثر خواندني، هرلحظه بهتر از قبل!

Anonymous said...

میشه اینقدر سریع نذارید ما نمی رسیم بخونیم

Anonymous said...

pay gire dastanetoun hastam

Anonymous said...

منتظريم!

Unknown said...

آزمودم عقل دورانديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
آي دكتر
خسته نباشي آقا فرجام با اين قلم
من اما بيش از هشت نه بار هامون رو نديدم شاگرد شاگرد هامونيت هم حساب نمي شم
اون وقتا من هم هاموني خرابي بودم هم داريوشي خفني
الان اماوقتي به احساسات اون وقتا فكر مي كنم به خودم پوزخندي مي زنم تو چطور؟
هميشه بعد از هامون تا ده دقيقه كه هيشكي حرف نمي زد هميشه هم اولين كلمه اين بود
ولي
و با اين ولي دعوا شروع مي شد هيشكي هم از مواضع حقه خودش ميليمتري عقب نيشيني نمي كردآخرش هم خيلي چيزهاتوقلب مهرجويي دفن شد و فكر نكنم كسي فهميد .
يكي از دوستام مي گفت هامون وقتي تموم شد كه رفت وسط آب
همونجا مي بايست درش تخته مي شد و با يه فرياد زير آب دبش تيتر پاياني بسته مي شد
اين قسمت نجات هم براي مجوز پخش تهيه شده
نظر شما چيه ؟

Unknown said...

عالی بود. فضای اون روزها جشنواره.همه خاطرات برام زنده شد. انگار داستان یکی از دوستای قدیم خودم رو شنیده باشم.
چه میکنه این قلم آقای همخونه.

Anonymous said...

فقط يك كلمه بگم و برم...تا اينجاش
معركه بود...معركه
يه چيز ديگه....
من فيلم ديدن رو دوست دارم اما فيلم بين حرفه اي نيستم...به نظرم اگر بخوام با اين نوشته هاي شما مقايسه كنم،اماتورش هم نيستم...تا حالا برام مهم نبود...اما نوشتت باعث شد دلم بسوزه كه چرا تجربه نكردم اين حس و حالو....
....منتظر بقيه قصه ات هستم!...بعضيها ميگن نوشت ات قصه نيست؟..شايد نباشه...نميدونم..اما هرچي هست،قصه،خاطره يا هرچي...خوب تصوير سازي شده..خوب حس رو منتقل ميكنه...من خوشم اومد

Unknown said...

salam , baba tond tond bezarid in fasle jadidoooooooooooooo.
زندگی آنچه زیسته ایم نیست ، بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم (گابریل گارسیا مارکز

Anonymous said...

فرجام عزیز!
خوشحال باش که دستم بهت نمی رسه! چون حتما قبل از سه شنبه شب ساعت 11 به وقت تهران مجبورت می کردم بقیه شو بدی بخونم!
اینجا هم یه عالمه از اون جمله های شیرین عزیز من داشت!
خوشحالم که آلوچه شهامتش رو داشته که بهت بگه
فکر کن! آدم می تونه چقدر ساده ، مزه خوشبختی رو برای همیشه بیاره توی فضای خونه اش!

Anonymous said...

یک پیاده روی بی خیال روی سنگفرش روزهایی که باور نمی کنیم دیگر خاطره شده

میدونی!امروز عین بچه آدمیزاد وقت کردم پست قبلیت رو هم بخونم.
حالا دیگه با شهامت یک انسان زنده می گم که اگه این کتاب چاپ بشه، من می شم مشتری پر و پا قرصش!
نه اینکه صد تا ازش بخرم ها! ولی حداقل ده بار بیشتر می خونمش.
شب ها، وقتی بی خوابی به سرم میزنه دلم یه کتاب روون می خواد . یه چیزی که نخوام سر هر پاراگراف مکث کنم ببینم حالیم شده یا باید دوباره برگردم عقب و بخونم.
برای این جور وقتا یکی دو تا کتاب دارم. یکیش زن زیادی جلال آل احمده.
اصلا هم برای من تموم نمی شه. می شه دهها بار خوندنش و باز فردا شب....
الان با نوشته های تو هم یه حس خوب دارم.
فرجام! یه روزی یه نویسنده - شاعر دوست داشتنی بهم گفت که اگه عین آدم بنویسی نویسنده خوبی می شی. و گفت عین آدم نوشتن یعنی اینکه تا وقتی که یه نویسنده استخوون دار بشی مرتب بنویسی و تمرین کنی. تا اونجا که دستت که رفت روی کاغذ ذهنت اونقدر فعال باشه که بدونه آخر نوشته چه خبره و نقطه پایان رو بدونه کجا می خواد بذاره و.....
و من یادم رفت!
یعنی راستش، به خودم که اومدم دیدم زندگیم به جای نقطه همش شده کاما نقطه

انگار تمومی نداره!
این یکی دو فصل قصه های تو یادم انداخت که یه روزی می خواستم بنویسم!
یادم انداخت که چقدر از آرزوهام خط خطی که نه ! کاتری شدن.
اه! چرا دوباره سر درد دلم باز شد؟؟؟
اصلا کاش می شد عین آدم بشینم بنویسم !
راستی!
اجازه هست نوشته هاتو پرینت بگیرم و بخونم؟ این جوری یکی دیگه به کتابهای لالایی من اضافه می شه.
و از حالا هم بگم که اگه اجازه دادی، حتما این رو هم ضمیمه ی اجازه نامه ات بکن که من بدون باتی کتاب که هیچ چی، کلمه هم از گلوم پایین نمی ره!!!!

آهان!
توی این دنیای مجازی گاهی وقتا یه احساس نزدیکی به آدما پیدا می کنم.
مثلا بعضی وقتا فکر می کنم کاش این داداش من بود! کاش این نوه عموی همسایه مون بود یا....
الان می گم کاش این فرجامی داداش من بود!

Anonymous said...

خيلی نوشته قشنگی بود و خيلی حال و هوای آشنايی داشت.
خيلی خوبه که اينها رو می نويسيد حيفه که نوشته نشه و فراموش بشه.
منتظر فصل های بعديم.

Anonymous said...

یک سئوال همین الان که نصفه نیمه خوانده شده باید نظر داد؟ یا تا آخر رو بخونم بعدا نظر بدم؟
فکر می کنم نظر به چیزی که هنوز نمی دونی می خواد چی بشه زیاد درست نباشه

Anonymous said...

سلام.
فکر نمی کنید که همه اش را در یک فایل پ . د . اف - ای چیزی می گذاشتید یک جا بهتر بود ؟ این جوری کسی پیش پیشانه قضاوت نمی کنه .
به نظر من که خیلی خوب بود.

Anonymous said...

salam aghaye hamkhone aziz
ajib neveshtatoon adamo hol mide be oon salha har chand yadame avalin bari ke hamoon ro to cinema didam kochiktar az inharfa boodam ke befahmam chibechie ama bazi ketabha ya filmha asargozarand darhar hal.yadame babam esme filme hamoon ro gozashte bood taoon enghadr ke man mididamesh.
yadame avalin bar ke khastam be aziztarinam hedeye bedam be rasme hamoon anar khoshk karde boodam ke oon sedaye khoshgelo bede va ....
khoondane ketabe tarsolarz bade didane in film.....
kholase ke maro badjoor havayee kardi neveshtehat ravoone va adamo be khodesh mibare.montazeram ta farda baghiasho bekhoonam.

Unknown said...

به حق و با تمام دل و هرچه از عشق شما نسل گذشته ی عشاق صفوف سینما و دل شدگان راه داریوش ها و محسن ها به من و مایی که کنون قبل از آغاز این شیدایی به راهش اری گفتیم رسیده به شما می گویم نه خسته...نه خسته ای به اثری که همان هامون در دل و جان و ذهن تان گذاشت...به عمق حسی که چه با متلک اول باره ی نیکی مآبانه ی آلوچه خانوم و چه با اول مشکلی که طرحش را او بر عهده داشت با قلمی از جنش تمام عشق نه بر کاغذ که بر دل شما نشست.
انچنان حس و حال روزهایی که بر می آید از برای من و مایی که قبل از نوبهاران عمر سینماییمان زمستان را برچیدیم را در دل و جان زنده می کنید که گویی نه از دور که در بطن ماجرا بخواهی ماجرایی را بگویی. گویی که دستی ابدی تمام انچه را که جاری ذهن شماست را در دل من و ما جاری کرده است...
فعلا...

Sar-be-Hava said...

vaay, cheghadr hameye inha baraaye man shnaast, daghighan engaar ke ba chand saal ekhtelaaf seni khode man hastam! madresye ma nazdike asre-jadid boud va ma bache madresehi- haaye yekk laa ghaba saal-e avval-e dabirestan tarkofski mididim va hamaan ehsasi ra dashtim ke shomaaye daneshjoo dashtid! taze dayi va amme va khaleh ra ham mibordim sinamaa ke befahmand maa cheghadr roshanfekr va baa savad hastim. Hamoun ke ekraan shod man avval-e dabirestaan boudam, hamoun ra shabi didam ke bazi-e nime nahaayi-e jaam-e 90 boud, jaam-e 90 ham baraaye ma ye chizi boud mesl-e jashnvaareye 72 baraaye shoma. in tanha mosabeghei boud ke dar jaam-e 90 az dastesh dadam, aan ham be khaatere hamoun!
raftam too balkon deraaz keshidam va zol zadam be setaareh-ha ta sobh, an shab va Hamoun-e an shab noghteye gozaar-e man boud az "vaghe'iat hamni ast ke too kallat kardehand" be "shak kon be hameh chiz va az avval baraaye khodet osoul-e zendegit ra ta'yin kon"

saal-e 72 ma taaze payeman reside boud be daneshgaah va be jaaye jashnvaare bazi dashtim avvalin emtehaanhaye zendegimoun ra dar daneshgaah midadim. alan ham ke neveshtehaaye shoma ra mikhunam darhaal-e amade shodam baraaye akharin emtehaan daneshgaahim dar toule omram hastam, emtehaan jaame'e doktori va ba'desh ham khalaas!

Anonymous said...

dirooz shoro kardam be khandan va ba inke koli kar dashtam natonestam azash begzaram.
be shedat montazer baghieh dastan hastam.hal va havy neveshteh shoma ye joori hast ke adam vaghan khodesh ra daroon matn hes mikoneh na faghat yak khanandeh ya nazer.
shad bashid.

Anonymous said...

پس چی شد؟

Anonymous said...

ببخشید فکر کردم ساعت 11 است....10 بود

Unknown said...

خدا لعنتت كنه... ديوونه ام كردي... يادم انداختي هم اون روزاي زمستوني قشنگو...