Friday, February 9, 2007

كتاب آلوچه خانوم- فصل 8 - اجاره نشين ها

امشب دو فصل اضافه شده . لطفا ابتدا فصل 7 را بخوانيد
"آقای توسلی : خونه اجاره ای پـیدا نمی شــــه! یه
وجــب جا رو قـیــمت خـون پـــدرش می گـــیره!
خانم توسلی: هر جا مـــــیریم یه خروار پول پیش
میخوان! كرایه ها بالا! خونه هم بدرد نمیخوره!"

باورمان شده بود که می توانیم مستقل شویم. خوشبختانه دوره سازندگی گذشته بود و زمانه گفتمان بود. برای تکرار نشدن اشتباهات قبلی، گفتگوی تمدن ها را با والدین محترم آغاز کردیم. هر دو خانواده پیام دوم خرداد را دریافت کرده و قلبا شعار "زنده باد مخالف من" را پذیرفته بودند و چه کسی مخالف تر از ما ؟ پیشنهاد مستقل شدن با تساهل و تسامح فراوان پذیرفته شد. واقعیت این بود که همگی می دانستیم درهیچ شرایطی اوضاع از وضع موجود بدترنمی شود. ضمناً این نکته هم محرز شده بود که دانشجوی متاهل گرفتار بهتر از دانشجوی سیاسی بی مسئولیت است.
خانواده آلوچه خانوم با مراجعه به تعاونی اداره، حقوقشان را تا اطلاع ثانوی بابت اقساط جهیزیه پیشاپیش استعمال کردند و چند قلم از ارکان زندگی شهری را برایمان تهیه کردند. من و آلوچه خانوم مشغول به کار شدیم و صاحب حقوق ماهیانه. اما یک مشکل کوچک هنوز باقی مانده بود:" کجا می خواهیم برویم به سلامتی ؟" همیشه برای شناسایی یک هامون بازحرفه ای در برخورد اول، می پرسیدیم :" مزخرف ترین نکته فیلم هامون چه بود ؟" و بهترین جواب این بود:" تبلیغ تلویزیونیش." فکر می کنم به همین روال یک سئوال فنی برای شناسایی عاشق های قدیمی نسل ما هم می توان باب کرد که :"مزخرف ترین قسمت عاشقی چه بود؟" و جواب این باشد :" حل مشکل مسکن ". هیچ کدام از راهکارهای عاشقانه ما برای حل این مشکل جواب نمی داد و خیلی زود حساب کار دستمان آمد.
بدیهی بود طبق قانون هونولولو که قبلاً به آن اشاره کردم، توهم خرید خانه نداشتیم و می خواستیم یک چهاردیواری اجاره کنیم. ابتدا خیلی ناامید نبودیم. رفتیم محله هایی که دوست داشتیم منزل مان آنجا باشد و به آژانس های مسکن مراجعه کردیم. برخورد اول بسیار امیدوار کننده بود :" اجاره نداریم "، " فقط فروش "، " برای خواهرو برادر اجاره نداریم، فقط زن و شوهر بدون بچه ". خیلی طول نکشید که یاد بگیریم کدام یک خانه اجاره ای دارد و کدام ندارد و اول باید شناسنامه هایمان را روی میز بگذاریم و بعد سئوالمان را بپرسیم. به این سطح آگاهی که رسیدیم، تازه با این پرسش اساسی مواجه شدیم :" شرایط تان چیست ؟" و نمی شد بگوییم شرایط ما این است که پول پیش نداریم ولی بجای آن اجاره نمی توانیم بدهیم. بنابراین از این در وارد می شدیم که :" یک خانه اجاره ای ارزان و نقلی می خواهیم."
بسرعت متوجه شدیم محله را درست نیامده ایم. با اندکی قرض و قوله از دور و بر برای تامین پول پیش و مبلغ مختصری که از حقوقمان برای اجاره می شد کنارگذاشت، جایی با مشخصات کامل یک خانه برای اجاره پیدا نمی شد. در مسیرمان به سمت جنوب شهر متمایل شدیم و سعی کردیم شرایط سخت تر را هم قبول کنیم. هرچه خیابان ها را پایین ترمی رفتیم شرایط عجیب تر می شد و قیمت ارزان تر و ما امیدوارتر. "خانه نوساز نقلی مستقل، بدون پارکینگ "، برای ما درحد خریدن خانه ناممکن بود. چند خیابان پایین تر "60 متری قدیمی، با مالک " دو برابر بودجه ما بود. باز هم چند خیابان پایین تر " 50 متری، بدون تلفن، توالت مشترک "، پول پیشش زیاد بود. پایین تر " 40 متری، کلنگی، توالت و حمام مشترک " خوب بود، فقط اجاره اش زیاد بود. داشتیم موفق می شدیم که ناگهان دیدیم آنقدر پایین آمده ایم که دیگر نه خانه ای هست نه بنگاهی. مطمئن بودیم اگر این شهر لعنتی کمی دیگر لااقل تا همان نقطه ای که ما ایستاده بودیم ادامه می داشت، می شد خانه ای 25 متری با حمام و توالت و آشپزخانه و اتاق خواب مشترک پیدا کرد که با بودجه ما متناسب باشد. اما آنجا فقط بیابان بود.
پول پیش خانه را قرار بود قرض کنیم. اجاره را هم که هرماه باید می دادیم. جمع دریافتی ماهیانه مان مبلغی مختصر و مشخص بود. هر چه پول پیشمان کمترمی شد باید اجاره بیشتری می دادیم. هر چه پول پیش را بیشتر می کردیم، بازپرداخت قرضش زیادتر می شد. این معادله بی رحم با همین تعداد مجهول هم حل شدنی نبود و واقعیت این بود که اسباب و وسایل ما برای شروع زندگی ناقص تر از آن بود که به روی خودمان نیاوریم. تازه معلوم نبود بعد از ورود به خانه امیدمان موفق شویم خورد و خوراک را با فتوسنتز جایگزین کنیم. به حداقل هم قانع شده بودیم، اما حداقل هم تحویلمان نمی گرفت. می دانستیم که کوتاه نخواهیم آمد، اما دیگر نمی دانستیم چکار باید بکنیم. یادمان رفته بود که سال، سال معجزه است.
ابوی و والده ما را به حضور پذیرفتند. طی نطقی چند دقیقه ای با این مضمون که :" این ازدواج شما به نظر ما از همون اولش هم اشتباه بود، شما گول ظاهر هم رو خوردید. هی ما رو مسخره می کردین که شما عقب افتاده یین، نمی فهمین، زندگی فقط پول نیست..." یاد آوری کردند که یکی از مهمترین دلایل مخالفتشان، پیش بینی همین چهره های وارفته ما بوده و برای شروع یک زندگی فقط عشق کافی نیست. ما به خیال شروع مجدد گفتمان، گارد لازم را گرفته و آماده پاسخگویی شده بودیم که ابوی ادامه داد :" ما هنوز هم معتقدیم مسئولیت تصمیمی که شما بدون موافقت ما گرفتید با خودتونه. اما برای حل دردسری که گرفتارش شده اید یه پیشنهاد داریم."
پیشنهاد ساده و عجیب بود :" ما آرزو داشتیم که اول، جشن فارغ التحصیلیت رو ببینیم بعد عروسیت رو. اما قول بده دانشگاهت روتموم کنی تا ما برای پیدا کردن خونه بهتون کمک کنیم." یاد آوری کردم که دانشگاه رسما بنده را سه طلاقه کرده و حکم اخراج قطعی و لازم الاجراست. والده هم خاطر نشان کرد سفیدی موی ایشان بدلیل سابقه فعالیت در هیچ آسیابی نیست و من کاری به این کارها نداشته باشم و قولم را بدهم. خیالم راحت بود که رد شدنم از خیابانهای مجاور دانشگاه هم ممکن نیست. به هوای کنده شدن قال خانه، قبول کردم.
نکته ای که نمی دانستم این بود که برنامه برگشتنم به دانشگاه از مدتها قبل طراحی شده و تا مراحل مهمی هم بدون اطلاع من پیش رفته بود. در کوتاه ترین زمان ممکن، ابوی و والده از طریق دوستان قدیمی و مدیران امروز با چند مکاتبه اداری و چند امضای حسابی زیر آنها، کمیسیونی که تا آنروز حاضر به شنیدن یک جمله از من درباره مشکلاتم نشده بود را بطور کامل در جریان این وضع دلخراش قرار دادند و حکم ادامه تحصیل به شرط اعلام انزجار از مشروطیت صادر شد. قانونگرایی داشت کولاک می کرد. جلسه بعدی اعلام برنامه های جدید بود. ابوی، خانه قبلی مان را چند وقت پیش اجاره داده بود و در محله بهتری خانه ای بزرگتر اجاره کرده بود و حالا قرار این بود :"مستاجر قبلی خونه رو تخلیه کرده. شما مستاجر جدید خونه ما می شید. پول پیش لازم نیست و اجاره هم همون مبلغی باشه که دنبالش بودید، تا وقتی که فارغ التحصیل بشی. به شرط مشروط نشدن" و مجدداً تاکید شد که این قرار و مدار، منحصر به مفاد همین عهد نامه است و مخالفت های قبلی باپرجاست و ما کماکان شخصاً مسئول بقیه عواقب حماقتمان خواهیم بود.
مات شدم. اولین بار نبود که همه درها به رویمان بسته شده بود. آخرین بار هم نبود. مثل همیشه شک نداشتم که معجزه منتظر است تا حسابی از پا بیافتیم و سر برسد. اما این جور و این جا نه، باورم نمی شد. مسئله فقط خانه پیدا کردن نبود، که سخت بود ولی عاقبت حل می شد. کمی بالا و پایین تر، کمی دیرتر و زودتر. کمااین که خیلی طول نکشید تا دوباره هوا طوفانی شد و اجاره نشین ابوی نماندیم و از خانه پدری و دانشگاه همزمان دوباره اخراج شدم. اما در آن لحظه چیزی که مبهوتم کرده بود صورتشان بود نه حرفهایشان.
خیره مانده بودم به چهره ابوی. انگار سالها بود ندیده بودمش. مثل همیشه بود. شاید من بودم که نگاهم ناگهان شستشوی مغزی شده بود. حرفهایش از سر عشق و محبت نبود، اما بوی تحقیر و تمسخر هم نمی داد. چرا این پیشنهاد را می داد ؟ بعنوان کارمند بازنشسته دوباره شاغل، وضع زندگیشان بد نبود. اما تامین مابه التفاوت این اجاره و آن اجاره هم برایش به همین سادگی که داشت می گفت نبود. مدتها بود که باور کرده بودم این لج بازی از سر محبت نیست و حالا ناگهان فهمیده بودم که حاصل نفرت هم نبوده. یک لحظه طول کشید تا چیزی را که باید، بفهمم. آن لحظه برای هیچ کدام از حاضرین حتی آلوچه خانوم به یاد ماندنی نشد. بعد از آن ما باز هم دعوا کردیم، باز هم جنگیدیم، باز هم همه چیز خراب شد. اما از آن روز این تصویر درخاطرم ماند که این حریفان سرسخت و لج باز، پدرند و مادر. لج بازی و سرسختیشان هم شاید از همین است و باز همین است که هر چه روزی به سر خودشان آمده را با مدلی جدیدتر، امروز خودشان بر سر ما می آورند. جوانهای پرشور دیروز تا به خودشان بیایند پدر و مادر شده بودند و باز تا به خودشان بیایند بچه هایشان بزرگ تر از حد انتظارشان شده بودند. راستی چقدر ابوی از آخرین باری که درست نگاهش کرده بودم پیرتر شده بود. آرزو کردم هیچ وقت پدر نشوم.
قرار و مدار خانه گذاشته شد و کلید را تحویل گرفتیم. روز بعد هم رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد و تعهد و مشاوره و مراحل دیگر. بعد از آن هم مراجعه به محل کار برای عجز و التماس و مرخصی گرفتن برای ساعتهای دانشگاه. این بار انگار قرار بود کارمان به مشکل برنخورد. خواستیم چهار تا و نصفی وسایلمان را اسباب کشی کنیم. گفتند خانه باید تمیز شود و اول آینه و قرآن ببرید. تازه یادمان آمد آینه وشمعدان نداریم. آلوچه خانوم گفت :"پاشو بریم منوچهری" و رفتیم خیابان منوچهری. وسط کهنه فروش ها و بساطی ها آنقدر گشت تا دو عدد لاله شمعدان و یک آینه با قاب چوبی و حاشیه فلزکاری پیدا کرد و آن قدر چانه زد تا همه را روی هم بیست هزار تومان خریدیم.
صبح روز بعد با سلام و صلوات،وسایل رنگ و نظافت را برداشتیم و رفتیم محله قدیمی برای تمیز کردن خانه. وقتی رسیدیم اول شک کردیم که نکند اشتباها آمده ایم سر صف جشنواره. چون به قاعده یک اتوبوس، بر و بچه های جشنواره که خبر شده بودند، ریخته بودند جلوی در برای کمک و همه با همان لباس های سه چهار سال پیش جشنواره رفتنشان که حالا فقط به درد لباس کار می خورد. تا بخواهیم توضیح بدهیم، هر کس شروع کرده بود به کاری. یکی این طرف شیشه می شست، کنارش دیگری خاکها را جارو می کرد. یکی سمباده به دیوارمیزد و بغل دستی رنگ. یکی آشپزخانه را می شست و کنارش آن یکی کلید برق را تعمیر می کرد و خلاصه صحنه ای شده بود. آخر آلوچه خانوم طاقت نیاورد و از همه تشکر کرد و گفت که قرار است کار را از فردا شروع کنیم و امروز تعطیل است. بچه ها دلشان نمی آمد ازخانه ما که اسمش را گذاشته بودند ستاد پشتیبانی جشنواره دل بکنند، اما رفتند.
با آلوچه خانوم شروع کردیم به کار و می دانستیم امروز اگر تمامش نکنیم، فردا با بچه ها دوباره مصیبت داریم. بعد از چند ساعت که خانه سر و شکلی گرفت، لم دادم به دیوار و به خانه ای نگاه می کردم که با آن داستان ترکش کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم، که در زدند. چای تازه دم رسیده بود. خانم همسایه مان، مادر رضا آمده بود و خسته نباشید می گفت و این که چقدر دلش برای ابوی و والده تنگ شده و از برگشتنمان خوشحال است. توضیح دادم که فقط بنده برگشته ام و ابوی و والده چنین قراری ندارند و سراغ رضا را گرفتم، خیلی وقت بود ندیده بودمش. بنده خدا تازه قضیه عروسی ما را فهمید و همینطور که داشت توضیح می داد رضا رفته سفر، آلوچه خانوم را بغل می کرد و می بوسید و تبریک می گفت و عذر خواهی می کرد. آخر هم سینی چای را داد به من و رفت. نمی دانم اگر لحظه آخر آلوچه خانوم از زبانش در نمی رفت که :" انشالله عروسی آقا رضا "، آیا باز هم آن قندها از اشکهای مادر رضا خیس می شد یا نه. برگشته بودم به محل قدیمی، به خانه قدیمی، اما با مدیریت جدید.
روز بعد که دوستان آمدند فقط مانده بود اسباب کشی. اسبابی که شامل یک اجاق گاز، ظرف و لیوان و قاشق و چنگال و قابلمه، سه عدد کتابخانه، یک دست تخت بدون تشک، لباسهایمان، آینه و شمعدان و بقیه هم کتاب بود. اسباب ما در یک مرحله کشیده شد و نصف دوستان هم دست به کمرمانده بودند، چون چیزی برای بردن نمانده بود. وسایل را که چیدیم دیدیم اطاق واقعا زیاد شبیه مسجد نشده، چون حتی فرش هم نداشتیم. هرچه جابجا می کردیم خانه پر نمی شد، تنها اسلحه موجودمان کتابخانه بود و کتاب هم که جای زیادی را پر نمی کرد. همان روز با معرفی یکی از دوستان رفتیم و یک فرش ماشینی از دم قسط خریدیم و انداختیم کف اطاق. کارمان داشت تمام می شد که یاد یخچال افتادیم. کتابخانه فلزی را خالی کردیم و بردیم روی بالکن و صاحب فرهنگی ترین یخچال جهان شدیم. یخچال را سفارش داده بودیم از هونولولو بیاورند و به همین دلیل حدود یک ماه باید صبر می کردیم تا برسد. هوای آخر پاییز هم که دست کمی از یخچال نداشت. تنها مشکلش این بود که بخاطر فاصله تهران تا قطب، نمی شد بعنوان فریزر و برای مدت طولانی رویش حساب کرد و به همین علت نمی توانستیم بوقلمون و میگو و فیله کبابی داخلش نگه داری کنیم. ولی یک ماه صبر کردن که آدم را نمی کشت. این جا تازه یکی دیگر از مزایای پروتئین گیاهی بر حیوانی روشن می شد.
وقتی به ما می گفتند قصه شما خنده دار است یا می گفتند گریه دار است سر در نمی آوردم. چون تصمیم مان فقط از سر حماقت یا قهرمان بازی نبود. خانه پدر ومادرهایمان یخچال و تلویزیون و مبل و صندلی حاضر و آماده بود. ما هم می توانستیم بمانیم و استفاده کنیم. ولی ایمان داشتیم دنبال چیزی هستیم که ارزش نداشتن همه این ها را دارد. قرارمان هم این نبود که لخت وعور و بی دست و پا باقی بمانیم. هر وقت بعد از آن پیش آمد تازه عروس و دامادهایی را ببینم که کلید خانه آماده شان را تحویل می گرفتند و می رفتند سراغ زندگی فراهم شده، به دو چیز فکر می کردم : یکی این که آیا می دانند چند سال از انرژی و جوانیشان با آماده شدن این امکانات صرفه جویی شده تا مجبور به دویدن و کشاندن خودشان به صفر از زیر صفر نباشند؟ و آیا لذت "داشتن" این همه را تجربه می کنند ؟ برایشان پیش خواهد آمد ساعت 1 نیمه شب با هم اولین چرخش های ماشین لباس شویی را با شوق تماشا کنند ؟ فرصت می کنند یک هفته به عشق خریدن اولین میز و صندلی چوبی زندگی کنند ؟ یادشان می ماند اولین شبی که ویدیو دار شده بودند و فقط یک حلقه فیلم داشتند و تا صبح از ذوق خوابشان نبرد؟کارمان که تمام شد، راه می رفتیم و یک عالمه جای خالی چیزهایی که قرار بود داشته باشیم را نگاه می کردیم و برایشان برنامه می چیدیم. چشمهایمان برق می زد. به روزهایی که منتظرمان بودند فکر می کردیم. می دانستیم فردا سخت است، می دانستیم فردا شیرین است، می دانستیم، اما نه به اندازه امروز
.
ادامه دارد- شنبه ساعت 11 شب به وقت تهران

19 comments:

Anonymous said...

saalam.ma khoone nistim.peygham bezarid

khoda ro shokr

khoda ro shokr


khoondan aroomam mikone

Anonymous said...

خواهش می کنم:) از خواندن کتاب آلوچه خانم لذت می بريم٬مبسوط!:)

Anonymous said...

salam alie kheili ghashnage emshab be hameie ghesmathaye zibaie zendegitoon khandidam va be ghame khodam gerye kardam omidvaram roozi hame in ketab ro bekhoonan shaid emshab ba khoondane in ketab tasmim gereftam ba har sakhtyo moshkeli paie eshgham beistam az darsi ke behem dadin mamnoon.dar zemn ghalame shivaee darid movaffagh bashid.

Anonymous said...

خیلی دوست داشتم این دو فصل رو. این داستان یك شخصیت هم داره كه در موردش پردازی شده. یعنی شخصیت پردازی هم داره داستانت. اونم رضاست. رضا همیشه هست، تو مهمترین اتفاقهای داستان ، رضا هم یه جورایی حضور داره. هر چند خیلی كمرنگ و از دور. اما هست.
بازم مرسی و همه جوره در خدمتم به عنوان یك خواننده كتابت و یك كامنت گذار وبلاگت.

Anonymous said...

خورشید 8 آذر 76 که داشت غروب می کرد،


این منو یاد یه چیزی انداخت که خیلی وقته سعی دارم فراموشش کنم!

مثل همیشه دوست داشتی و شیرین بود!
البته برای منی که الان دارم می خونمش! و امیدوارم تکرارش همیشه براتون شیرین باشه و سال به سال سختی هاش رو بیشتر فراموش کنید!

بابا جون! بی خیال شخصیت پردازی و غیره و ذلک شو@
مهم این حسیه که داره بهمون می شه!
همین آرامشی که آدم رو وادار می کنه دوباره از بالا به پایین بخونه!
دست مریزاد!

Anonymous said...

سلام. از خوندن نوشته هات يك حس خوب و آشنايي به آدم دست مي ده. خاله من ناشر هست. راستش حس اونم به من خيلي شبيهه. البته تو مشهد انتشاراتش.اگه دوست داشتي بگو تا شمارشو بهت بدم باهاش تماس بگير. شايد بتونه كاري بكنه براي چاپ كتاب

Anonymous said...

salam

kheyli lezat bordam az khoondane ketabet,montazere baghyash hastam
mamnoon ke ketabeto inja gozashti ta hame betoonan bekhoonan

Anonymous said...

هاه تازه دوزاری من بعد از 5 سال افتاد! این بهایی که باید برای تصمیم گیری بدون پدر و مادرا داد!
فرقی نمی کرد اگه فارغ التحصیل شده بودید اگه کار داشتید اگه اصلن اینا نبود باز یه بهانه پیدا میکردن برای تکرار همین پروسه.

Anonymous said...

migam oonghadr ezdevajo emkanatetoon be ma shabihe ke khodaee do se ja geryam gereft

Anonymous said...

چرا شخصیت پدر و مادر این قدر سیاهه
منظورم اینه که انگار از قصد نویسنده می خواد خواننده هیچ ارزیابی از این دو شخصیت نداشته باشه وخودش با پیش داوری اونا رو داره سیاه نشون می ده نمی دونم فکر می کنم مقصر اصلی اونا نیستن که حالا نویسنده بخواد تا این حد از اونا یک چهره ترسناک بسازه یعنی اینجا مقصری وجود نداره چون تقصیری اتفاق نیفتاده

Anonymous said...

طنزی گزنده و در عين حال بشدت دلنشين. بيشتر به نظر من نقد خود و ديگرانه و جدا کردن آلوچه خانوم از اين مجموعه. به هر حال يکی از زيباترين نوشته های (وبلاگی) که تا حالا خوندم. تبريک ميگم

Anonymous said...

سلام دوست عزيز
من وبلاگ تو و آلوچه خانم را قبلا هم مي خوندم ولي با اين سايت امروز آشنا شدم و همه داستانهايت را خواندم. خيلي خوشم اومد آخه همينطور كه خودت هم گفتي خاطرات تو براي كسي كه تو دهه 70 دانشجو بوده خيلي ملموس تره. منم مثل تو و آلوچه خانم اون وقتها دانشجو بودم. تعلق خاطري كه به جشنواره داشتم و دوستايي كه اون موقع پيدا كردم و هنوز هم دارم (اگه اغراق نكنم هنوز هم جزء بهترين دوستام هستند و همه شون حكم خواهر و برادرهامو دارند) هيچ وقت يادم نمي ره ، عشق بزرگمو اون موقع پيدا كردم و خيلي از چيزايي كه نوشتي انگاري كه خاطرات خودم بود. داستان ازدواج و مسايل مرتبط با اون و عكس العمل خانواده ها همه و همه خاطرات منو زنده كرد. خوشحالم كه بيشتر باهاتون آشنا شدم.
ملودي

Anonymous said...

I can't wait for the rest. it's going very smooth, Good luck

Alireza

Masoud said...

من وروری 72 بودم و با خوندن داشتان شما دو تا تمام خاطرات دوم خرداد و اجاره نشینی توی تهران و دیدن سلام سینمای مخملباف سانس 4 تا 6 صبح در سینما بهمن و ... برام زنده شد. در یکی از کشورهای نه چندان دوست و برادر منتظر خوندن بقیه داشتان هستم!

Anonymous said...

عالی بود .این همه تلاش واقعا اسطوره ای.خوش به حال شما و خوش به حال آلوچه خانوم .به امید روزی که کتابتون چاپ بشه و بتونیم یه جا کتاب رو بخونیم من که از امشب منتظر بخشهای دیگه اونم.با اجازتون اسم وبلاگتون رو میذارم توی لیست دوستام

یک عدد گارفیلد برنامه نویس said...

می دونی داره کم کم به شما دوتا حسودیم می شه ! من مدتهاست وبلاگ آلوچه خانم رو می خونم از وقتی باربد داشت به دنیا می یومد تا حالا که بزرگ شده و این کتاب شما واقعا عالیه ، به نظر من شخصیت پردازیش مهم نیست ، مهم اینه که آدم با هاش راحته .
تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم که کاش زودتر به دنیا می یومدم ، ولی حالا به این فکر می کنم که کاش زودتر بود تا این حسهای شما ها رو تجربه کرده بودم ، واقعا خیلی چیزها توی شما می شه گفت ستودنیه !
مرسی خیلی قشنگ بود

Anonymous said...

را نمیشه نوشت؟چ

Anonymous said...

حالا شد.با نوشته ات از ته دل خندیدم.به پول جمع کردنت.و راستش را بخوای چشم هایم هم خیس شد.شاید یک تنه به قاضی رفتهای اما اگر همهچیز همان طور است که گفتی پدر و مادرتان با شما هیچ خوب تا نکردند.شاید اگر روزی در جایگاه آنها بیایم نظرم عوض شود.

Anonymous said...

خیلی دارم کیف میکنم از خوندن این خاطرات . طنز خیلی به موقعی داری .