Friday, February 9, 2007

كتاب آلوچه خانوم-فصل 7 - نسل سوخته


" ســتــاره : ولــــی اون مـــغـزش کـاملاً سالمه!
می تونــــه بـــخــونـه، مـی تــونـه بــنــویـــــسـه
شازده: ولی ما میگیم چه کسی بنویسه، چه کسی
بـــخونه، چه کسی حرف بزنه، چه کسی بمیره"

از صبحی که از دفترخانه خارج شدیم تا آن غروب آخر پاییز 76 که زندگی مستقل خودمان را شروع کردیم، تقریبا هزار روز طول کشید. سه جشنواره ای که به ماه رمضان افتاده بود گمانم مربوط به همان روزهاست. این دوره که با نام تجاری دوره نامزدی و لغاتی چون کره و عسل و مربا از آن یاد می کنند، برای ما بیشتر مزه دربدری و ترس و تنش می داد. بین من و آلوچه خانوم چیزی تغییر نکرده بود. نمی خواستیم کاری کنیم که بگویند :" دیدید گفتیم ؟ ذوق زده شدید، خیال کردید اسباب بازیه، حالا موندید توش! " شرط عقد را هم قبول کرده بودیم، چون من در طول 4 سال قبل از آن فقط پنجاه واحد پاس کرده بودم و اگر قرار بود صبر کنیم تا فارغ التحصیلی و سربازی و شغل و... یک ذره ای زیاد طول می کشید و ما نمی توانستیم طبق تهدید پدرزن و مادرزن عزیز، در این مدت قرص فراموشی مصرف کنیم.
این عاشقی ظاهراً در زمان خوبی اتفاق نیافتاده بود. پیش از این داستان پدر ومادر هیچ کداممان سابقه نداشت شک کنند یا بپرسند یا بترسند که آیا خلاف شرع و شئون کاری می کنیم یا نه، چون فرزندانشان را می شناختند و به آنها اطمینان داشتند. اما به محض این که معلوم شد عاشقی یقه ما را گرفته، شئونات و شرعیات بود که از هر حرکت ما به لرزه درمی آمد. من و آلوچه خانوم اولین اتفاق زندگی هم نبودیم. پیش آمده بود حواسمان پی کسی برود یا چشممان یا وقتمان. اما والدین عزیزدر حالی که به خود می بالیدند که فرزندشان بزرگ شده و این مقوله را هم می فهمد، یقین داشتند که اعتقاد و حد و مرزمان را خوب می شناسیم. چون خودشان بزرگمان کرده بودند. اما انگار ما برای دزدانه خطا کردن حتما باید عاشق می شدیم. دیگر کسی یادش نبود که ما همان آدم هاییم و دلمان تکان خورده نه مغزمان.
با ورود آلوچه خانوم به داستان زندگی من، ناگهان درس و تحصیل پیش شرط هر مذاکره ای شد و دیگر کسی یادش نمی آمد یا بهتر بگویم اصلا خبر نداشت که تمام این فجایع تحصیلی پیش از حتی اولین دیدارم با او بوجود آمده و اگر چرخم را آلوچه خانوم پنچر نکرده بود، برنامه ام تخته گاز رفتن بوده برای انصراف، بجای التماس و کمیسیون و دخیل بستن پشت در اتاق استاد، که تنها انگیزه اش همین خانومی بود که عالم و آدم برای درس نخواندنم محاکمه اش می کردند. ما در حالی که آن قدر در رویا نبودیم که ندانیم برای تحمل بار زندگی و حتی برای فکر کردن به آن به زمان نیاز داریم، بین دو انتخاب سخت و سرسخت، یکی را که مقدورمان بود در لحظه انتخاب کردیم و دیگری را در طول زمان خواستیم ثابت کنیم که رعایتش کرده ایم.
با همه این حرفها واقعیت این بود که ما رسما با هم نسبت پیدا کرده بودیم و مشکلات زیادی هم حل شده بود. دیگر لازم نبود از چشم فامیل و آشنا مثل جنس قاچاق مخفی شویم. رفت و آمدم به منزل آلوچه خانوم بی دعوت انجام می شد و رفت و آمد آلوچه خانوم به منزل ما هم که عموما انجام نمی شد. یک بار هم از دانشکده یک حلب روغن سهمیه متاهلین گرفتم که حکایت رفتن و گرفتن و بردنش به کلاس ترمودینامیک دیدنی بود نه نوشتنی. اما مهمترین اتفاق برای ما، صدور مجوز ترددمان در سطح شهر بود. شناسنامه ام را جیب عقبم می گذاشتم و دستم را با یک گارد گانگستری روی آن و با چشمان خیره به رهگذران، هر لحظه آماده بودم تا عزیزان بی شماری که تا پیش از آن قدم به قدم در دانشگاه و خیابان و سینما و پارک و کوه و دشت و صحرا نگران نوع ارتباط ما با هم بودند را از نگرانی بیرون بیاورم و نمی دانم که چرا همه با هم ناپدید شده بودند و دیگرسراغ مان را نمی گرفتند،غیر از دو مرتبه که از شانس ما هردو بار هم شناسنامه همراهمان نبود و نیم ساعتی وقت دوستان را بی جهت تلف کردیم و شرمنده شدیم.
زمان زیادی نیاز بود تا کاملاً بفهمم عمق رنجش ابوی و والده چقدر بوده. رابطه ما همیشه بیشتر از جنس رفاقت بود نه والد و فرزند. این ماجرا شیشه رفاقت را شکسته بود و مانده بود توقعات پدر و مادر و فرزندی که تا هر اندازه تصور کنید دلگیر بودند. به تدریج دستگیرم شده بود این که چکار می کنم و نمی کنم دیگر زیاد مهم نیست، مهم کاری بوده که کرده ام. با هم زیاد بحث نمی کردیم و کاری به کار هم نداشتیم، بجز گاهی متلکی مختصر و چندمنظوره و وزین. ساعت های خانه بودنم کمتر و کمتر می شد و گاهی وقتی می رسیدم کسی بیدار نبود و وقتی می رفتم هم. در این بین، اسباب کشی خانواده ما به خانه جدید هم کمک کرد که عملاً از چیدمان خانه ابوی حذف شوم. در خانه جدید خبری از جایی جداگانه برای آدمی که " نیست و درس نمی خواند و خودش بلد است سر خود برود زن بگیرد" نبود. به مرور خودم را از جغرافیای نقشه خانه پدری پاک کرده بودم و هیچ نقطه دیگری برای ثبت ثابت موقعیتم نداشتم و این آغاز کوچ نشینی نوین در دهه هفتاد بود. منزل خاله و عمو و دوست و پسرخاله و خوابگاه و حتی یک اتاق انباری که در منزل آلوچه خانوم قابل سکونت شده بود تا اگر دیر وقت بود، آن همه راه را برنگردم که دوست نداشتم برنگردم و معمولاً نمی شد و جای دیگری نبود.
در آمد داشتن همیشه آن قدر جذاب بود که یاد گرفته بودم بی کار نمانم. اما تامین هزینه کفش و لباس و با دوستان سینما رفتن و بیرون غذا خوردن را با دغدغه های مالی شروع یک زندگی مستقل مقایسه کردن، تفاوت درد قلقلک بود با باتوم. آلوچه خانوم طبق معمول زودتر از من فهمیده بود عمر بهار نامزدی ما به یک نسیم ملایم، چند قطره باران یا رعد و برقی مختصر بند است. شروع کردیم به کارکردن و پول جمع کردن.اما با شرایط ما فقط یک جور کار پیدا می شد که آن روزها بین ما معروف بود به " اِکافه " یعنی بهره گیری از دستمزد ارزان کارگر در کشورهای جهان سوم و نمی دانید برای ما که دست از بدویت تاریخی و کپک زده خودمان برنداشته بودیم تا در مرداب تکنیک دست و پا بزنیم این مدل کار چقدر سخت بود. بعد از مدتی معلوم شد پس اندازهایمان فقط به خریدن عروسک و گل برای مناسبت هایمان که یکی و دوتا و ده تا هم نبودند کفاف می دهد و جشنواره رفتن به شیوه جدید خانوادگی. برای بچه های صف شده بودیم نماد به هم رسیدن و مجبور بودیم صورتمان را با سیلی جلویشان سرخ نگه داریم. بچه ها سر جا گرفتن برای ما با هم دعوا داشتند. هر چه بود محصول مستقیم صف بودیم و بقول رفقا یک سیمرغ بلورین طلبکار.
آلوچه خانوم که درسش را در رشته پرتونگاری و عکس گرفتن از استخوان و اندرون بندگان خدا به پایان رسانده بود، با چرخشی از درون به برون در کنکور عکاسی دانشگاه آزاد شرکت کرد و قبول شد و همان جا بود که می توانست بفهمد معیارهایش برای انتخاب همسر چقدر متناسب بوده، که خدا را شکر نفهمید. آلوچه خانوم نمی توانست برای ثبت نام اقدام کند و مانع این حرکت همان مشکلی بود که اجازه نمی داد هر آخر هفته، تعطیلات را در سواحل هونولولو بگذرانیم، یعنی پول.
راه حل هوشمندانه من برای حل این مشکل دریافت وام ازدواج بود که تا آن موقع ضرورتی برای گرفتنش نمی دیدیم. قیافه هایمان دیدنی بود پس از دریافت و شمارش مبلغ وام مورد نظر که تازه متوجه شدیم این کمک سخاوتمندانه برای تهیه یک سوم وسایل دانشجوی ترم اول عکاسی هم کفاف نمی دهد، چه برسد به شهریه. و به همین سادگی دانشگاه هنر از وجود آلوچه خانوم محروم شد. ما برای جبران احساس ویژه ای که از این رویداد پیدا کرده بودیم، وام را برداشتیم و رفتیم به کمک یکی از دوستان همیشه نازنین یک عدد دوربین مکانیکی دست دوم ولی بسیار تمیز Canon خریدیم و خیال مان راحت شد که با این عمل مدرک گرایی را با خاک یکسان کرده ایم.
وام ازدواج برای ما خاطره ماندگاری شد به دو دلیل : یکی این که سرمایه خرید اولین وسیله زندگی مشترک شد که تا امروز هم کنار ماست، چون هر بار هوس کردم با رد کردنش یکی از هزار و یک زخم ریالی دور و برمان را پانسمان کنم، چشم غره های عاشقانه آلوچه خانوم سریعاً بحث را خاتمه می داد. دومین عامل هم بازپرداخت اقساطش درشرایط آن روزها بود. یادم هست یک بار باید صبح شنبه ده هزار تومان قسط را به حساب می ریختیم و روز چهارشنبه جیب هایمان را تکاندیم و دیدیم دقیقا چهارهزار تومان کسر داریم و تازه پنج شنبه هم جایی عروسی دعوت داشتیم. درحالی که فقط امیدوار بودیم خدا بزرگ است، برای منفی تر نشدن تراز مالی با شجاعت هر چه تمام تر با لباسهای شدیدا پلوخوری نشستیم داخل اتوبوس شرکت واحد و گل خریدن را هم " بی خیال شدیم " و رسیدیم به مجلس عروسی. عروس و داماد که وارد شدند، پدر داماد دو دسته اسکناس بیست تومانی و پنجاه تومانی نو از جیبش در آورد و روی سرشان ریخت. اسکناسها با حرکت آهسته جلوی چشمم بالا می رفتند و من مشغول محاسبه بودم. لحظه ای که همه پولها به بالاترین نقطه رسیدند و قرار بود پایین بیایند، فیلم به حرکت عادی برگشت و مغز دستور را صادر کرده بود : باید نیمی از این شاباش ها را با تمرکز روی اسکناسهای پنجاه تومانی جمع می کردم تا قسط وام ازدواج شنبه جور می شد.
همه حاضرین کمتر از بیست سال خیز برداشته بودند برای حمله، غافل از این که با حریفی طرفند که هدفی بسیار مقدس تر از آنان دارد. لحظه ای بعد، دست و پا بود که کنار می زدم و پولهایی که از هوا و زمین می قاپیدم. چند ماه بعد با دیدن فیلم آن عروسی، خدا را هزاران بار شکر کردم، چون دیدم چیزی نمانده بوده که باعث سقوط عروس و داماد روی هم بشوم، ولی بخیر گذشته بود. عملیات آن شب در نوع خود یک رکورد بود. از هفت هزار تومانی که به هوا پرتاب شده بود 4960 تومان را به تنهایی جمع کرده بودم و یادم نمی رود تا آخر آن مجلس، کمترین واکنش کوچولوهای نازنینی که حقشان را خورده بودم زبان درآوردن و گریه کردن بود.
گذشت زمان همه طرفین متخاصم را به تجدید نظر در مواضع اولیه واداشت. ابوی و والده کم کم به این نتیجه رسیدند که ممکن است در قضیه درس نخواندن من غیر از عامل اصلی که مزاحمت و ممانعت آلوچه خانوم بوده، عوامل بی اهمیتی مثل شاغل بودنم، ضعف پایه درسی و دغدغه همیشگی اخراج و بی انگیزگی این حقیر برای خواندن دروسی که هیچ جذابیتی برای هم نداشتیم نیز موثر باشند. علاوه بر آن دیگر ثابت شده بود گذشت زمان ظاهرا قرار نیست تب داغ ما دو نفر را خنک کند. پدرزن و مادرزن عزیز که تنها خواسته شان، رسمی شدن این رابطه بود، آرام آرام حس کرده بودند نگاهها و زبانهای سنگینی که برای نقد رفت و آمد دخترشان با پسری غریبه آماده هر گونه متلک پرانی هستند، برای سرک کشیدن به زندگی دختری عقد کرده که معلوم نیست کی خانه پدرش را ترک خواهد کرد، جملات شنیدنی تری دارند. من و آلوچه خانوم هم به اندازه هفت پشتمان ازدوره نامزدی لذت برده بودیم و اگر به فکر جایی مستقل برای زندگی افتاده بودیم،بیشتر برای فرار از محیط موجود و مهمان تمام وقت خانه پدری شدن بود تا به هم رسیدن و با هم بودن. اما تغییر این شرایط تنها با معجزه ممکن بود و بالاخره سال معجزه ها از راه رسید. سال 76.
اعلام طرح خرید خدمت سربازی با تخفیف ویژه متاهلین، اولین جرقه امیدواری ما بود که با افکار منفی مانند این که پولش را از کجا می خواهیم بیاوریم خرابش نمی کردیم. درمراسم دید و بازدید عید، وقتی دو نفری خدمت اولیای هر دو خانه رسیدیم، با برخوردی متفاوت و مهربانانه باعث شدند باور کنیم برایشان با در و دیوار تفاوت های بنیادینی پیدا کرده ایم. تکلیف دانشگاه هم داشت معلوم می شد و طی حکم شدیدالحنی با این مضمون که اصلا این آقا تا حالا به اجازه چه کسی از در دانشگاه توانسته داخل شود و اگر یک باردیگر آمد مدرک سیکلش را هم بگیرید و پاره کنید، بدون اینکه بشود چانه زد، درست و حسابی اخراج شدم. هرچند امروز میدانم چانه زنی از بالا و پایین و چپ و راست، جزو هویت ماست و هیچ وقت و هیچ کجا نباید از آن مایوس شد.
دوم خرداد رسید و پس از اتمام غرورآفرین دوره سازندگی که تنها نقطه تاریکش بی پولی من و آلوچه خانوم بود، عصر طلایی گفتمان و مشارکت جوانان آغاز شد. خاتمی نازنین آمد تا پاسخ مشارکت اجتماعی جوانان را بدهد و ما سرخوش تر آن بودیم که همان روز مصادیق پاسخگویی را دقیقا سئوال کنیم. آن روز من و آلوچه خانوم و 50 نفر از دوستان پای صندوق های رای رفتیم که امروز به برکت دوم خرداد، 40 نفر از آنها به کشورهای غیر دوست و برادر تشریف برده اند و ظاهراً قرارنیست به این زودیها هم دوباره زیارتشان کنیم. از روزی که خاتمی عزیز سوگند ریاست جمهوری را خواند، هر شب خواب می دیدم ابوی و پدرزن از طریق گفتمان، داستان آلوچه خانوم را به فرجام رسانده اند و صد البته عدم تحقق این گفتمان هم اعتقاد ما را به معجزه دوم خرداد سست نکرد...
خورشید 8 آذر 76 که داشت غروب می کرد، در حالی که با پدر و مادرهایمان به گفتمان مشترک تری رسیده بودیم، خدمت سربازی قابل خرید بود، دانشگاه با آخرین حکم اخراج خیالم را راحت کرده بود، در شرکتی کار پیدا کرده بودم، خاتمی آمده بود تا با قانون گرایی، تبعیض حاکم بر جوانان را پایان دهد... من، روی سقف یک اتوبوس واحد، وسط میدان توحید، با شادترین بغض زندگیم، در حالیکه با بلندترین صدایی که از دهانم درمی آمد نعره می زدم " ایران چکارش کرده ؟ "، روزی که تیم فوتبال استرالیا نفهمید چطور با دو مساوی به ما باخت... یقین داشتم که رفتن ما به زیر یک سقف، نشدنی تر از رفتن ایران به جام جهانی فرانسه نیست. آن شب آخر نامه ام برای آلوچه خانوم نوشتم : " تو فکر یک سقفم
..."

1 comment:

پريا said...

نمی دونم به اینجا سر می زنین یانه.نمی خوام حتی بدونم.دارم لذت می برم.امروز 16 دی هشتاد و هفته و من از صبح که کتاب رو پیدا کرده ام دارم مثل بنز می خونم.می خندم گریه می کنم و نفس می کشم.حرفام زیادند و کتاب منتظر و من مشتاق.چه خوبه که من دارم کتابی رو می خونم که صبح از یکی از ثمره هاش به کاسه عسل یاد شده بود.چه جراتی داشتید که کتابی رو نوشتید که اخرش معلوم نبود.حتی منی که باربدش رو هم می شناسم باز گاهی وقتا توی بعضی فصلها دلم میلرزه که خدا نکنه......خدایا شکرت که بدخواها به جایی نرسیدند و بالاخره اونایی که نمی خواستن بفهمن هم فهمیدن که هوس با هوا فرق داره