Thursday, February 8, 2007

کتاب آلوچه خانوم - فصل 5 - روز باشکوه


"خان عمو: دو تا حلقه برازنده گل آقا و عروسش می خوام
فروشـــنــده: چــه سعـــــادتــی از ایـــن بالاتـر؟"

پایان سال 73 و آغاز سال 74 اوج جنگ سرد خانوادگی بود. هیچ یک از طرفین درگیر حاضر به مصالحه و مذاکره و معامله نمی شد. اختلاف هم بر سر روش نبود. طرز فکرهای متفاوتی بود که اصلا زبان مشترکی نداشت و هر کس می خواست با منطق خودش درست ترین تصمیم را بگیرد. پدر و مادر من 25 سال پیش از آن، وقتی ابوی هنوز دانشجو بود،علیرغم مخالفت فامیل رفته بودند و بدون هیچ مراسمی، عقد محضری کرده بودند. در همه این سالها هم به من منطق گفتگو و استقلال فکری و کوتاه نیامدن برای رسیدن به آرزوهای زندگی را آموخته بودند. پس طبیعی بود که حاضر به شنیدن حتی یک جمله در مورد انجام عقد محضری پیش از جشن فارغ التحصیلی، از زبان پسر بزرگشان نباشند.
والدین آلوچه خانوم هم پدر و مادری مهربان و صمیمی بودند که با من رابطه بسیار خوبی داشتند. پدر آلوچه خانوم که مرد بسیار متدینی بود، از همان اولین دیدار رسمی، با دیدن یک لنگه کفش و جوراب همیشه سوراخ بنده که سوغات دائمی فوتبال بود، این صحنه را نشانه ای از خاکی بودن وبی تکلفی تعبیر کرده بودند و بسیار تحویل مان می گرفتند. باورم نمی شد همین حفره کوچک و بی اهمیت، راهی باشد به دل دوست و اگر خودم این سوراخ را پیش از آن دیدار دیده بودم چنین حسابی رویش نمی کردم. چرا که هیچ وقت چنین تعبیر عارفانه ای از این دریچه همیشه باز نشده بود. ایشان هم فکر کردن به زندگی مشترک و غافل شدن از درس را برای ما بسیار زود می دانستند و معتقد به نامزدی بودند. یعنی که ماعقد محضری کنیم و برگردیم خانه پدر و مادرمان و بیشتر تلاش کنیم، تا روزی که شرایط مان برای ازدواج آماده شود و تاکید می کردند که تا وقتی درس و دانشگاه را تمام نکرده ام، کسی نباید توقع و انتظاری از ما داشته باشد و لازم به تذکر نبود که بدون انجام این مراحل مختصر، ادامه ارتباط ما ممکن نبود.
من و آلوچه خانوم تا آن زمان از رابطه مان بوی قرمه سبزی حس نکرده بودیم. اصلا تا پیش از این داستان ها، نگاهمان به هم، نگاه مردانه یا زنانه نبود. یعنی شکل و شمایل و شرایط هیچ کداممان هم به مرد یا زن ایده آل شبیه نبود. سرمان گرم بود به نوشتن در باب وصل و یگانگی و با معبود یکی شدن. فکرمی کردیم که انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد، خود را جدا می سازد و دراوج تمنا، نمی خواهد. بحث می کردیم که چرا ابراهیم پدر ایمان است. ترس و لرز و کتاب های هرمان هسه رامی خواندیم. وقتی این ماجراها پیش آمد، تازه یادمان آمد که بالاخره اینجا ایران است. خودمان هم می خواستیم راهی پیدا شود تا رابطه ما بی مشکل و دردسر بتواند باقی بماند. اما همه راه ها به دانشگاه ختم می شد. دانشگاهی که پیش از این که رابطه من و آلوچه خانوم متولد شود، حکم اخراجش داخل جیبم بود و تنها دلیل تلاشم برای ادامه دادنش، ورود آلوچه خانوم به زندگیم بود.خلاصه که دعوای عنب و اوزوم و انگور بود. همگی یک حرف را می زدیم و هیچ کدام حرف دیگری را نمی فهمیدیم.
روز اول جشنواره 73 با کلی هیجان رفتیم سر صف تا خبر دو نفره شدن موقعیتمان را به بچه های صف بدهیم. اما همه با دلخوری می گفتند :" پس از امسال قراره ما هم بدونیم ؟" و قسم و آیه های ما را که سال قبل خبری نبوده حتی هنوز هم باورنمی کنند. آن جشنواره را نفهمیدیم چگونه گذشت. رفتن مان یک داستان داشت و برگشتنمان یک داستان. یک شب که بعد از رساندن آلوچه خانوم برگشتم خانه، آن قدر با ابوی و والده گفتگوی سازنده کردیم که دیگر تحملم تمام شد. در را به در کوبیدم و رفتم خانه رضا. پدر و مادرش نبودند. اصلا نپرسید چه خبر شده. توی اطاق خودش نشسته بود و سیگار با سیگار روشن می کرد و داریوش گوش می داد. حوصله ام سر رفت. دوباره برگشتم خانه و ادامه گفتگو.
پس از کش و قوس های فراوان، بالاخره در نوروز 74 قرارشد به بهانه دید و بازدید عید، طی مراسمی که در شرایط معمولی نامش احتمالا خوستگاری است، طرفین دعوا همه مجادلات کلامی را که تا آنروز با پست سفارشی رد و بدل می شد رودررو بیان کنند تا شاید تکلیف ما یک سره شود. در حالیکه ظهر منزل آلوچه خانوم بودم و با هم ناهار می خوردیم، شب با لباس بشدت رسمی و دسته گل، به همراه ابوی و والده دوباره خدمت رسیدیم و بدیهی بود که از فلسفه جوراب سوراخ غافل نباشم. فلسفه ای که در تمام طول آن شب با چشم و ابروهای والده مورد نقد خاموش قرار گرفت.
پس از گذشت 10 دقیقه که اولیای گرامی بصورت چرخشی وبرای صدمین بار حال همدیگر را پرسیدند، کم کم ترس برم داشت که با ادامه این احوال پرسیدن، کار به معاینه هم بکشد. دلم را به دریا زدم و بدون این که نگاه های سرشار از معنای 4 پدرو مادری را که هاج و واج نگاهم می کردند به روی مبارکم بیاورم، شروع کردم به حرف زدن.راستش فکر کردم وقتی کل این ماجرا با خواستگاری عروس خانوم آغاز شده، باید با سخنرانی داماد هم ادامه پیدا کند و شروع کردم: " همگی ببخشید ! با توجه به این که همه می دونیم چرا اینجا هستیم و نظر هر کس در مورد این موضوع کاملا مشخصه و همگی هم از عقیده بقیه خبر داریم، محبت کنید و خودتون معلوم کنید که تکلیف ما دو نفر چیه؟"
ابوی با صمیمانه ترین لحنی که تا به آن روز سراغ داشتم فرمودند :" شما که ماشالله از همه بیانت شیرین تره، میدونی که کسی هم قرار نیست حرفش رو برگردونه.پس بفرمایید تصمیمتون رو به ما هم اعلام کنید تا همگی استفاده کنیم."
ابوی آلوچه خانوم هم تایید کردند و خواستند خودمان بحث را تمام کنیم.
چاره ای نبود، خودم بازی را شروع کرده بودم و باید تمامش می کردم. آلوچه خانوم به دادم رسید و گفت :" ببخشید ! ولی من مشکلی با وضع خودمون ندارم. فقط می خوام هر اتفاقی قراره بیافته، باعث قطع این رابطه نشه."
و من ادامه دادم :" ببینید ! به نظر من و آلوچه خانوم، شما از دو دیدگاه مختلف نگران یک مسئله هستید و ما هم ممنونیم و می خواهیم ثابت کنیم که اوضاع رو درک می کنیم. شرطی که پدر آلوچه خانوم گذاشته اند یک اعتقاده و جای چونه زدن نداره. نظر پدر و مادر من هم بر اساس یک نگرانیه که نباید ازش غافل شد.من فکر می کنم که تنها راه اینه از پدر و مادرم بخوام اجازه بدن تا شرط عقد رو قبول کنم و به ما فرصت بدین تا ثابت کنیم چیزهایی که از اون میترسید اتفاق نمی افته."
ابوی و والده بلند شدند که :" پس مبارکه ! بسلامتی ! ببخشید که ما بیخود مزاحم شدیم."
روزهای بعد از این دیدار، خانه ما هر بار صحنه خلق جلوه های جدیدی از گفتمان بود. من در کمال متانت، مخالفت کردن با استناد به اتفاقاتی که هنوز پیش نیامده را منطقی نمی دانستم و ابوی و والده در نهایت آرامش، حاضر نبودند ریسک بزرگ زیر بار مسئولیت رفتن یک جوان احساساتی آسمان جُل و درس نخوان را که از قضای روزگار فرزند ارشدشان بود تایید کنند. با ابوی به هیچ نقطه مشترکی نمی رسیدیم و شک کرده بودم که نکند واقعا این زور گفتن و روز شنیدن عادت تمام مردهای ایرانی باشد.
نتیجه نهایی این سلسه مباحث دل نشین یک جمله بود : " اگه مرغ یه پا داره، هرکاری میخوای بکنی بکن، با مسئولیت خودت." اواخر فروردین، روز تولد امام رضا را قرار محضر گذاشتیم. شب قبل از عقد با آلوچه خانوم دار و ندارمان را روی هم گذاشتیم و رفتیم دنبال دو عدد حلقه ساده و یک جور و ارزان. یکی از بهترین روشهای شکنجه دادن و اعتراف گرفتن از من همین ویترین طلافروشی است. در حالی که هیچ وقت بیشتر از یک دقیقه تحمل زرق و برق و تجمل آن را نداشتم، آن شب به دلیل شرایط منحصر به فرد حلقه ای که می خواستیم، علی الخصوص از لحاظ قیمت، مجبور شدیم تمام مغازه های بازار را یکی یکی و با دقت و حوصله زیر و رو کنیم و درست در آخرین لحظه که کاملاً ناامید شده بودیم، یک جفت حلقه متناسب با علاقه و پول توی جیبمان پیدا شد و خریدیم. در حالیکه هر چه بد و بیراه بلد بودم به طلا وکیمیا گری و کلیه عناصر واسطه حواله می دادم، برگشتم منزل و در یک بحث مفید و مختصر مطمئن شدم که فردا قرار نیست کسی همراهم بیاید. فردا صبح بعد از آماده شدن رفتم و با ابوی و والده خداحافظی کردم. هیچ کداممان اتفاقی را که داشت می افتاد نمی توانستیم باور کنیم. مطمئن بودند که نمی روم و شک نداشتم که دنبالم می آیند. برای اشکهای خانوم والده هم می شد زیرنویس گذاشت که :" این بود دسترنج من و باغبانیم ؟" زدم بیرون. جلوی در دفترخانه که رسیدم آلوچه خانوم و مادرزن و پدرزن عزیز به همراه خاله خانوم منتظربودند. داخل محضر شدیم و رفتیم برای مراسم. اما چون شاهد کم آوردیم، منتظر شدیم تا پسرخاله هم خودش را برساند.
در این مدت حاج آقای دفتردار می رفت و می آمد و به سر و شکل من و آلوچه خانوم خیره می شد و ظاهراً عاقبت نتوانست جلوی خودش را بگیرد.آمد و از من پرسید :" والدین شما کجا هستند ؟"
عرض کردم :" حاج آقا شما که از ما بهتر می دونید. رفته اند گل بچینند."
رفت و به مادرزن عزیز گفت :" خواهرم چه عجله ای بود ؟ می گذاشتید یک کم بزرگتر که شدند."
مادرزن پاسخ دادند :"خودشون می خواستن حاج آقا."
و من که مردد بودم شاخهای روی سرم قابل رویت هستند یا نه، گفتم :" بعله حاج آقا ! ما دیگه یک دقیقه هم نمی تونیم صبر کنیم."
بالاخره پسرخاله درحالی که از گفتار و رفتارش کاملا مشخص بود که در مورد تفاوتهای اساسی عقد و عروسی توجیه نشده، وارد دفترخانه شد.
حاج آقا شروع به خواندن خطبه کرد و ما که تک تکمان دلیل کافی برای بغض کردن داشتیم، داشتیم یکی از دراماتیک ترین سکانسهای عقد کنان را با کمک هم می آفریدیم که آلوچه خانوم با گفتن بعله بعد از اولین مرتبه خواندن خطبه، آن هم بدون هیچ پیشوند یا پسوندی، کاملا دکوپاژ صحنه را به هم ریخت. حاج آقا در حالی که می خندید به من گفت :" وقتی که پدرو مادر شما رفته اند گل بچینند، خوب این دختر ما هم باید دفعه اول بعله را بگوید. مبارک است ان شاءالله." بعد از نیم ساعت امضای بی وقفه، آلوچه خانوم با مهریه یک جلد کلام خدا، یک شاخه نبات و پنج عدد سکه به عقد دائم اینجانب درآمده بود که مسلماً نسبت به مهریه خانوم والده، یعنی یک جلد دیوان شعر ابوی، مبلغ بسیار زیادی بود.حاج آقا به هیچ قیمتی حاضر نشد از من پول بگیرد و بجای آن قول گرفت اگر خدای نکرده تصمیم به طلاق گرفتیم، فقط به همین محضر مراجعه کنیم. خدا خیرش بدهد، تا آخرین لحظه با نگرانی ما دو نفر را نگاه می کرد.
هدیه عروسی من به آلوچه خانوم سری کامل کتابهای هرمان هسه بود و هدیه آلوچه خانوم سری کامل نمایش نامه های بیضایی به همراه یک انارخشک کوچک که دانه هایش صدا می داد. بعد از خروج از محضر طی مراسم مجلل و باشکوهی در اغذیه فروشی روبروی دفترخانه، هر نفر یک ساندویچ کامل به همراه نوشابه صرف کردیم. نوشابه ام داشت تمام می شد که حس کردم ظرفیت تحمل این همه خوشی و از زیربته بیرون آمدگی را از این لحظه به بعد ندارم. به آلوچه خانوم گفتم :"هستی واسه یه مهمونی نامزدی برای پس فردا؟" و بدیهی بود که آلوچه خانوم هست.این اولین خواسته و اولین قدم واقعی و مستقل ما در زندگی مشترک بود.
بدی قصه ما این بود که آدم بد نداشت. ذره بین را روی هر کدام از بازیگران این بازی می بردی، می دیدی ناحق نمی گوید. پدر و مادری بودند که دخترشان فارغ التحصیل شده بود و وقت سر و سامان گرفتنش، که زده بود و عاشق شده بود. آن ها برای خودشان یا ازدواج دخترشان کیسه ندوخته بودند، ولی حتی اگر همه اعتقاداتشان را هم مدرنیزه می کردند، باز نمی توانستند نگاههای سنگینی را که رفت و آمد یک جوانک غریبه را با دخترشان رصد می کرد ندیده بگیرند و نگران قدم زدن های این دو نفر در خیابان و عواقبش نباشند. پدر و مادری بودند که پسرشان که از عهده چند واحد درسی بر نیامده بود و حالا بدون شغل و سرمایه و سربازی میخواست تعهد زندگی با یک نفر دیگر را هم بپذیرد. پسر و دختری بودند که بعد از شروع طوفانی جوانی و بزرگ شدن و جنگیدن با قواعد دنیایی که شبیه خوابهایشان نبود، بعد از افسردگی و ناامیدی و انزوای درونی،با هم به حسی رسیده بودند که فرقش را با هوس، هر بیننده منتقدی می فهمید. کسی پیدا شده بود که در کنارش ایمان و امید و انگیزه بیدار میشد.حس مشترکی را مزمزه می کردند که در زندگی مشترک پدر و مادر و خاله و عمو پیدایش نمی کردند، و این دو جوان نمی فهمیدند چرا خانواده و جامعه و قانون، ضمانت پرهیز از خطایی را ازشان می خواهد که در خیالشان نیست. و باز نمی فهمیدند وقتی به این قاعده گردن گذاشتند چرا باید تاوان ناسازگاری خانه و جامعه و قانون را بدهند... این حکایت، بازی رایج آن سالها بود. در درخت پرشکوفه ازدواج دانشجویی آن روز، امروز به زحمت می توان میوه ای به جا مانده و به بار نشسته یافت. شیوه ازدواج دانشجویی انتهای قرن بیستم، شروع یک زندگی بود بدون پشتوانه، بدون آینده، بدون حمایت خانواده و قانون، اما به اجبار خانواده و قانون. نمی دانم درقرن 21 علاوه بر آن نمایش چند ساعته ازدواج فله ای دانشجویی درسالن های اجتماعات دانشگاه، دنیا چه تغییرات دیگری کرده. فقط خدا را شکر می کنم که من و آلوچه خانوم، در جمع پرشمار زوج های هم سفر و هم قصه دیروز، از معدود مسافران خسته، اما نشکسته ایم امروز.

7 comments:

Anonymous said...

Vayyyyyyy az hamash hayazan aghiztar on jomleye akhare:
Aedame darad fasle bad saat 12 emsha.
Merciiiiiii
Rasry har fasli ke jeloo miri, ghalamet ravontar mishe, az jolmehaye tolani kalafe konandeh be jomlehay koat va por mani miresim. Merci ke mano na omid nakardi :)

Anonymous said...

akh joon, waiting then

Anonymous said...

سلام. خواندن داستان آشنایی شما و همسرتان از زبان شما برای من خیلی جالبه. مخصوصا که با طول و تفصیل و توصیف نوشته اید. نثرتان مجذوبم کرده است ولی به نظرم لحن داستانتان یکنواخت نیست. بعضی جاها طنز می شود. بعضی جاها دیالوگهای لخت و دستکاری نشده . بعضی جاها استعاره های زیبا و خواندنی. همه اش به جای خود خوب است ولی به نظرم باید در مورد کل داستان و لحن کلی آن تصمیم گیری کنید. - البته شاید دارم زود قضاوت می کنم فقط با خواندن 4 قسمت - موقعی که داستان را می خوانم دلم می خواهد به جای "آلوچه خانم" بگذارم "آناهیتا" به نظرم خیلی دلنشینتر است. "آلوچه خانم" یک شخصیت مجزاست که با وبلاگش می شناسمش. این زنی که شما توصیف می کنید و این گونه که توصیف می کنید با " آلوچه خانم" فاصله دارد. - نه اینکه ذاتا با او فاصله داشته باشد منظورم این است که در مورد منی که سالهاست خواننده آلوچه خانمم و شخصیت وبلاگیش در ذهنم جا افتاده است مرتب به شکل فید بک برمی گردم به وبلاگ آلوچه خانم. اما دلم می خواست می شد کتاب شما را مستقل خواند. به عنوان ماجرای زندگی فرجام و آناهیتا.

Anonymous said...

این جمله رو باید طلا گرفت :" شیوه ازدواج دانشجویی انتهای قرن بیستم، شروع یک زندگی بود بدون پشتوانه، بدون آینده، بدون حمایت خانواده و قانون، اما به اجبار خانواده و قانون"

Anonymous said...

هرچند همچنان قشنگه، ااما از اون حالت نوستالوژيك خارج شده! نمي‌دونم چرا ديگه دلم با اين نوشته‌ها نمي‌گيره! كم‌كم ميَته علدي خوندش و عادي نظر داد!

Unknown said...

آقای فرجام نمیدانم چه بگویم ولی میبایست از شما تشکر کنم چون این لحظاتی را که در حال خواندن این کتاب قرن بیست و یکمی هستم گذشت زمان را حس نمیکنم . میخواهم به لحظات خوبی که به من بخشیدید با نوشته های ساده و بی آلایشتان از پروردگار بخواهم که تاپایان داستان زندگی سلامت باشید و به هرآنچه میخواهید برسید.

Unknown said...

salam
vaghean dastane zibae hast shayad bavar nakonid vali khali shabih zendegi mast.bahash khandidam va gerye kardam .
motshaker.