Saturday, February 10, 2007

کتاب آلوچه خانوم- فصل 9- روبان قرمز


" جمعه : دست بهـش نزن! این تانك مركب عروسه!
داود : مركب عروس؟ عجب! پس حجله كجاست؟"

خانه آماده شده بود و فقط مانده بود جشن عروسی. بله! درست شنیدید. ما با این دک و پزمان جشن عروسی هم گرفتیم و بخاطر آن برای اولین بار حسابی هم با هم گفتمان مشترک کردیم. نظر من این بود که در وضعیت موجود، عروسی نمایشی است که هیچ فایده ای برای ما ندارد. قبلا عقد کرده ایم، خانواده ها به اندازه کافی از آشنایی با هم خوش وقت شده اند، پول اضافه هم اگر داریم می توانیم یخچال و تلویزیون و جارو برقی و لوستر و تشک و میز و صندلی و مبل و یک سری خرده ریز دیگر بخریم. اما آلوچه خانوم عقیده داشت باید ثابت کنیم که بر خلاف باور عمومی، کفگیرمان به ته دیگ نخورده و می توانیم نشان بدهیم که می توانیم. ضمناً مشاوران اقتصادی توصیه می کردند که نشستن پای سفره عقد نمایشی، ارزش افزوده فراوانی دارد و باور نمی کردند وقتی میگفتم من خانواده ام را بهتر از شما می شناسم. دست آخر مثل یک مرد واقعی تسلیم شدم. فقط پرسیدم: " باشه عروسی می گیریم. ولی با چی؟ " و آلوچه خانوم یک گلوله روبان قرمز گذاشت توی دستم و گفت: " با این ! "
قضیه پول پیش برای خانه منتفی شده بود. اما حیف بود زیر بار قرضی که قرار بود برویم نرویم. جرات نمی کردم پروژه حساب کردن روی هدیه های سفره عقد را جدی بگیرم.می دانستم پیشنهاد ابوی درمورد خانه به هیچ وجه به معنی پایان جنگ نیست و فقط یک قرارداد با مسئولیت محدود است. نهایتاً قرار شد به اندازه مبلغ وام ازدواجمان قرض بگیریم، یعنی به اندازه قیمت فروش دوربین، تا مطمئن باشیم توانایی بازپرداخت قرض را با فروختن احتمالی آن بعنوان آخرین راه حل داریم. از دایی و عمو قرض کردیم و رفتیم برای عروسی. فقط پول کیک را پیشاپیش صرف امورخیریه کردیم و برای خانه لوسترگرفتیم. اگر دوست دارید بدانید با پول یک دوربین عکاسی چطور می شود یک عروسی نیمه آبرومند گرفت، می توانید از این چند خط به دقت یادداشت بردارید.
پاییز داشت تمام می شد. دی سال 76 مصادف با ماه رمضان بود، بهمن هم که ماه جشنواره بود و بعد هم شب عید و عید. اگر می خواستیم چند ماه صبر نکنیم باید تا پاییز تمام نشده زودتر می جنبیدیم. صفحه آگهی های روزنامه را برداشتیم و زنگ زدیم به موسسات برگزارکننده عروسی و رستورانها. با بررسی کامل همه مدلها متوجه شدیم بسته به کیفیت مورد نظرمان می توانیم با این پول حداقل 5 و حداکثر 22 نفر را ازاین طریق به عروسی مان دعوت کنیم که خوب کمی از حد انتظار ما کمتر بود. طی این بررسی متوجه شدیم که برگزاری جشن عروسی شغل پرسودی است و پرسود بودن یک فعالیت یعنی تفاوت فراوان بین قیمت تمام شده و قیمت نهایی. پس رفتیم سراغ قیمت های تمام شده و هفت خوان عروسی شروع شد:

خوان اول
یافتن عروس وداماد رخش را

مشکل ماشین عروس به یمن ماشین دار بودن یکی از دوستان به سرعت حل شد و لازم نشد که کار به گل زدن دوچرخه و اتوبوس خطی بکشد. زحمت تزیین کردنش هم افتاد به گردن دو نفر از دوستان هنرمند.

خوان دوم
در جستن لباس رزم داماد و عروس

لباس عروس را خاله آلوچه خانوم که خیاط بود دوخت. مزدش را پای هدیه عروسی گذاشت و پارچه اش را هم به قیمت مناسب خرید و قسطی حساب کرد . اما کت وشلوار دامادی مسئله شد. یک دست هم کت وشلوار نداشتم و اصلاً اهل پوشیدنش نبودم. کت و شلوار هیچ رفیقی هم به لطف دستهای درازم، اندازه ام نمی شد.با پرسیدن قیمت کت و شلوارهای دامادی، فهمیدیم کل پول دوربین را باید بدهیم بابتش. یاد قانون قیمت تمام شده افتادیم و مستقیم رفتیم خیابان باب همایون. یک دست کت و شلوار خریدیم هفده هزار و پانصد تومان. اما داد میزد که از کجا خریده ایم و برای این که بیشتر از این داد نزند، آلوچه خانوم 6 عدد دکمه فوق ژیگولی خرید به قیمت سه هزار تومان و دوخت به کت.

خوان سیوم
در آراستن و پیراستن آلوچه خانوم

"وقتی خاله عروس لباس عروس را می دوزد، خاله داماد هم باید عروس را آرایش کند." خاله جانم آرایشگر بود و هر چه چانه می زدم که بابت زحتمش دستمزد بگیرد، همین یک جمله را تحویلم می داد. بالاخره قرار شد درمورد هزینه آرایشگاه اگر یک کلمه دیگر فضولی کنم، خاله جان چنان توی سرم بزند که صدای بچگی هایم را بدهم.

خوان چهارم
یافتن عروس و داماد بزمگاه را

برای پیدا کردن محل جشن عروسی به نتیجه ای نمی رسیدیم. تنها گزینه های موجود خانه جدید خودمان بود که کوچک بود و ظاهراً خوبیت هم نداشت و دیگری خانه پدری آلوچه خانوم بود که هم خیلی دور بود و هم چند سال پیش به جناب سروان قول داده بودم که دیگر آنجا تجمع بیش ازسه نفر نکنیم. یک شب برای اولین بار به خانه یک همکلاس قدیمی آلوچه خانوم دعوت شدیم که خانه شان یکی از سربالایی های اعیانی تجریش بود. وارد خانه که شدیم کلاهمان افتاد. از آلوچه خانوم پرسیدم : " مگه شوهر دوستت چه کاره است ؟" و وقتی گفت :" دانشجوی پزشکی " تعجبم بیشتر شد. چون می دانستم دانشجو بودن می تواند همه چیز را تحت تاثیر قرار بدهد، حتی پزشک بودن را.
وارد خانه شدیم و سلام و علیک ومعرفی و کمی که صحبت کردیم معلوم شد آقای دکتر حسابی جزو خودی هاست. دانشجوی شهرستانی و ازدواج دانشجویی و بقیه قضایا. پرسیدم :" آقای دکتر! داستان این خونه چیه ؟" خندید و گفت : " خدا نگه داره آقا جان رو" و توضیح داد که صاحب خانه پیرمرد خیری است از آشناهای دورشان که خودش و خانواده پسرش طبقه بالا زندگی می کنند و این طبقه را که یک سالن بسیار بزرگ بود و چند اطاق در انتهای آن، گذاشته اند برای جوانهایی که می شناسند و مشکل خانه دارند. برای نشکستن غرور مهمانشان هم همیشه مبلغ اجاره خنده داری تعیین می کنند و دوستان ما چندمین ساکن این خانه در چند سال گذشته هستند. مشکل بزرگ دوستان ما هم این بود که نمی توانستند حتی یک گوشه کوچک این خانه بزرگ را پر کنند و رفته بودند سراغ همان اطاق های کوچک.
گفتم :" دنیای جالبیه،یکی میشه آقا جان شما یکی هم..."
گفت :" ما و شما نداره! اصلا از من بپرسین می گم عروسی شما رو باید همین جا گرفت."
گفتم : " ممنون ! ولی اجازه بدین که از شما نپرسیم."
اما آقای دکتر و خانومش حسابی قضیه را جدی گرفته بودند و دست بردار هم نبودند. هر چه هم می گفتم : "لااقل بذارید نیم ساعت بیشتر با هم آشنا بشیم، بعد خونه مردم رو بذل و بخشش کنین." گوششان بدهکار نبود. آخر آقای دکتر دستم را گرفت و برد طبقه بالا و همینطور که می رفتیم می گفت :" ببین! آقا جان نمی تونه درست راه بره.تو نیای بالا، اون میاد پایین بعد شرمنده میشی ها " رفتیم بالا و نشستیم. چند شب مانده بود به شب یلدا، ولی خیس عرق بودم.
آقای دکتر شروع کرد برای آقا جان توضیح دادن :" آقا جون ! این رفیق ما قراره بسلامتی همین روزا داماد بشه. دنبال یه جا برای گرفتن جشن عروسیش می گرده. ما گفتیم خونه ما مراسم بگیره."
آقا جان گفت :" مبارکه. چی بهتر از این ؟"
آقای دکترگفت : " این رفیق ما می گه شما ممکنه اجازه ندین "
آقا جان گفت :" پسرجان ! اجازه خونه تو که دست من نیست. اما اگه قابل بدونن می تونیم طبقه بالا رو خالی کنیم برای جشن."
گفتم :" آقا جون! تو رو خدا خجالتمون ندین.آخه این جوری نمی شه که !"
آقا جان گفت :" چی نمیشه بابا ؟ ما بهمون نمیاد بعد چند سال یه عروسی تو این خونه ببینیم ؟ یا فکر میکنی عرضه کمک کردن نداریم ؟ من درسته نمی تونم تو عروسیت برقصم، ولی اگه دعوتم کنی حتما میام پایین. اگر هم راحت نیستی ما می تونیم یکی دو روز بریم سفر تا کار شما تموم بشه."
گفتم :" آقا جون! شما روبه خدا این قدر ما رو شرمنده نکنید. عروسی سر وصدا داره. برو بیا داره. بریز و بپاش داره..."
گفت :" باباجون ! بخدا منم این ها رو میدونم. بالاخره به این سن وسال، یکی دو تا عروسی رو که باید دیده باشم. دور از جون همه مجلس ختم هم سر وصدا داره، عروسی که جای خود. رفت و آمد هم که برکته، ریخت وپاش رو هم خودتون عروسی که تموم شد جمع و جور کنید... دیگه ؟"
انگار پیرمرد مال این شهر نبود. طوری حرف میزد انگار نه انگار هنوز اسم من را هم نمی داند. انگار او از ما خواسته بود ازدواج کنیم. جایش خالی.جایش خیلی خالی. عروسی ما در یک خانه بزرگ ومجلل بالای شهر در منزل پدربزرگم برگزار می شد. پدربزرگی که یک ساعت بود پیدایش کرده بودم.

خوان پنجم
سفره ساختن اندر شام عروسی مردمان را

پشت میزم سر کار نشسته بودم و داشتم فکر می کردم کاش می شد باز هم با سالاد الویه و کالباس از مهمان ها پذیرایی کرد. کاش باز هم فقط دوستانمان می آمدند. تهیه شام بدون پول درست و حسابی غیر ممکن بود. داشتم با ناامیدی قیمت یک پرس کوبیده را در تعداد مهمانان ضرب می کردم که موسیو با سینی ناهار وارد اطاقمان شد. موسیو آشپز شرکت بود. یک پیرمرد بداخلاق که سیر نمی شد از تعریف خاطرات جوانی و سرآشپزیش در هتل. همکاران شرکت هم مدام سر به سر خودش و دست پختش می گذاشتند و شر درست می کردند.
گفتم :" موسیو ! هزینه سیر کردن 200 نفر آدم توی یه عروسی حداقل چه قدرمیشه ؟"
اخم کرد و گفت :" اگه دوماد تو باشی و آشپز من ! می شه 40 هزارتومن."
گفتم : " موسیو شوخی نکن. این که میگی نصف اجرت تو هم نمیشه "
صدایش رفت بالا : " بچه انگار یادت رفته که من بهت بدهکارم ؟ "
قضیه بیمه را می گفت. چند ماه پیش سندها را که ثبت می کردم، تصادفاً فهمیده بودم حق بیمه و سنواتش را از حقوقش کم می کنند و به حسابش نمی ریزند. با جنگ و دعوا و دادگاه اسمش را به لیست اضافه کردیم. چند ماه بعد هم به بهانه ای عذرم را خواسته بودند و آن ماه، ماه آخر کارم در آن شرکت بود. با موسیو رفتیم خرید. موسیو یک گونی برنج خرید، 6 عدد ماهی بزرگ، چند کیلو مغزران و یک کیسه لوبیا، یک کیسه کلم و چند تا مرغ. ایده شیطانی اش هم این بود که مغزران را طوری پخت که همه فکر کردند دارند خوراک زبان می خورند. ماهی ها را درسته سرخ کرد و دکور سفره شد. یکی دوجور خورش هم درست می کرد و همراهش خوراک مرغ با یک عالمه کلم سوخاری. با لوبیا و کلم مهمان ها را سیر می کرد و بقیه هم به قول خودش کلاس کارش بود. خرید کردنش با ما خیلی فرق می کرد، هم قیمتش هم کیفیتش. وسایل را بردیم خانه خاله جان دومی و آن جا شد آشپزخانه عروسی. این که موسیو چه بلایی بر سر خانه خاله مومن و وسواسیم آورد را مدتها بعد فهمیدم. موسیو، خانه و آشپزخانه و حمام خانه خاله جان را تقریباً منفجر کرده بود تا شام عروسی را بپزد. او تنها آدم حرفه ای عروسی ما بود.


خوان ششم
درجستن جام جم و صورتگر

یکی از اهداف اصلی جشن عروسی ثبت این لحظات شیرین است تا سالها بعد با دیدن خودت و رفتارت و ریخت و قیافه ات کلی خجالت بکشی. دوربین عکاسی را فعلاً تا اطلاع ثانوی داشتیم و رفیقی تازه عکاس مسئول ثبت لحظه ها شد. یکی دیگر از بچه ها هم از آلوچه خانوم مجوز فیلمبرداری راگرفت به شرط گرفتن تصاویر کاملاً مستند و عدم دکوپاژ صحنه های رمانتیک و عدم اظهار نظر درمورد شیوه راه رفتن و آویزان شدن از درخت و گرفتن فیگورهای مشهورسبک هندی. عکسهای عروسی ما بهترین شاهد این مدعاست که عکاسی در شب بدون فلاش، کار بسیار اشتباهی است و با دیدن فیلم عروسی نیز حتما این نظر را تایید می کنید که فیلم بردار موقع نظر دادن در باره افراد داخل کادر باید حواسش به ضبط شدن صدای خودش باشد و در ضمن وسایل تولید صدا از قبیل ساز و شبه ساز در چنین مراسم باشکوهی فقط باید بدست افراد مسئول و متخصص سپرده شوند.

خوان هفتم
در ساختن و پرداختن اسباب و ابزار بزم

مانده بود کرایه میز وصندلی و ظرف و ظروف، خرید میوه وشیرینی، خریدگل، تهیه و تزیین سفره عقد، با دست نوشتن صد کارت عروسی و کشیدن صد گل آفتابگردان روی کارت ها و یک عالمه شستن و چیدن و بردن و آوردن. زنگ زدم به هرکس یادم بود و گفتم خودتان می دانید. جمع و جور شدن آبرومند این همه کار از سر زحمت و دلسوزی بود، اما نمی دانستیم ارزان تمام شدنش برای ما، بخاطر سانسور هزینه ها و یواشکی پول روی هم گذاشتنشان برای بیشتر و بهترخرید کردن بوده. هنوز هم نمی دانم کدامشان دقیقا چکارکرد. ما اگر این رفیق ها را نداشتیم، دور از جان همه اصلا غلط می کردیم عاشق بشویم.

همه چیز آماده بود. شب قبل ازعروسی فقط یکی دو ساعت توانستیم بخوابیم. از ساعت 4 صبح شروع کردیم. یک سری رفتند میدان گل و میدان میوه. یک گروه برای گرفتن میز و صندلی وشیرینی، یک گروه هم رفتند تا سالن را آماده کنند. آلوچه خانوم هم باید می رفت و آماده می شد. تنها وسیله موجود هم ماشین عروس بود و هر تکه کار هم یک سر شهر. بالاخره ساعت 5 عصر کارم به عنوان تدارکات مجلس تمام شد و باید می رفتم سراغ داماد شدن. من در شرقی ترین نقطه شهربودم. ماشین عروس درغرب شهر آماده شده بود و آلوچه خانوم درجنوب شرقی منتظرم بود تا به مجلس مان که درشمال شهر بود برویم. ضمناً هنوز حمام هم نرفته بودم. ماشین عروس را برداشتم و فقط گاز می دادم تا برسم. بیشتر شبیه کارگر گلفروشی بودم که به هوای انعام ماشین را برای تحویل می برد.
وقتی آماده شدیم و نشستیم داخل ماشین عروس، تازه هوای عروسی گرفتمان. از ذوقمان از کنار هر کس رد می شدیم خودمان بوق می زدیم و دست تکان می دادیم. ترافیک بود و دیر رسیدیم. عروسی ما را خیلی ساده می شد توصیف کرد: آدمهایی شاد در فضایی سنگین. همه چیز کاملا شبیه بازی شطرنج بود و اگر رسم بود فامیل عروس و داماد هر کدام یک رنگ لباس بپوشند، گمانم شبیه تر هم می شد. کپه کپه نشستن ها و کیش دادن ها و قلعه رفتن ها کاملا حساب شده بود. فامیل ما جمع شده بودند دور پسر داییم و به مناسبت تمام شدن سربازیش دست می زدند. علی عابدینی با خورشید خانومش آمد طرفم و پرسید: " چطوری جانور ؟ " گفتم :" تموم شد. بالاخره راحت شدیم." رفتیم نشستیم سرسفره عقد. سفره حصیر بود و رویش گلیم و ظرف هایش سفالی. ارزان و قشنگ. از خانواده ما فقط ابوی و والده چند دقیقه ای آمدند داخل اطاق. حدس می زدم. خطبه فرمایشی را علی خواند و این طور شروع کرد: " بیا تا گل برافشانیم و می درساغر اندازیم..." این بار آلوچه خانوم با اجازه بزرگ تر ها و بار سوم بعله را گفت. همانطورکه پیش بینی می شد، سفره عقد نمایش پرباری نبود. هر کس قرارکمک کردن به ما را داشت قبلا هر کاری توانسته بودکرده بود و هر کس هم نداشت، اطاق بغلی مشغول خیار پوست کندن بود و دست زدن. اما بهترین هدیه را آقا جان داد. یک دیوان حافظ.
رفتیم داخل مجلس که دیدم رنگ به چهره آلوچه خانوم نیست و اشاره میکند به دسته گلش. دسته گل را روز قبل برای صرفه جویی در وقت درست کرده بودیم و قشنگ هم شده بود. شنیده بودیم گل درون یخچال خوب می ماند و ما برای محکم کاری گذاشته بودیمش داخل فریزر خانه آقای دکتر. وقتی رسیدیم و گل را درآوردیم خیلی خوب بود. اما حالا یخش بازشده بود و گندیده بود. از آن لحظه به بعد فلسفه بسیاری از فیگورهایی که آلوچه خانوم جلوی دوربین گرفت و کسی سر در نیاورد، پنهان کردن دسته گلی بود که به آب داده بودیم. داشتم فکر می کردم چه خوب بود یک چوب جادو داشتم و با یک ضربه... که دیدم گل شده مثل اولش! علی عابدینی رفته بود پول آژانس برگشتنشان را هم داده بود بابت چند شاخه گل و در یک لحظه طلایی گلهای دسته گل را عوض کرده بود.
وقت شام که شد پچ پچ بزرگترها هم شروع شد: " جوونهای بی فکر! توی این اوضاع نگاه کن چه قدر ریخت و پاش کردن. " موسیو را از دور دیدم و چشمکی زدم. لپهایش گل انداخته بود و می خندید. همین طور که داشت با دو سه نفر حرف میزد کفگیرش را رو به ما بالا برد. همان شب با فامیلهای مان سه چهار قرار داد درست و حسابی برای شام چند مجلس بست. گفته بودم که، موسیو تنها آدم حرفه ای این عروسی بود.
بزرگترهای نازنین تا آخر آن شب بدون توقف به کارت و سفره و جشن ما خندیدند و متلک بارانمان کردند و تا چند سال بعد، عروسی بچه های هر کدامشان می رفتیم، مسابقه نوشتن کارت عروسی توسط خطاط، طلاکوبی و ملیله دوزی حصیر و گونی برای سفره عقد و گذاشتن ماهی و شاه ماهی و دلفین و نهنگ وسط میز شام جریان داشت. بیراه نگفته اند که احتیاج مادر اختراع است.
مهمان ها را با این جملات دعوت کرده بودیم:
به امنیت ایمان
به شیرینی تشویش
به سرگردانی آفتابگردان ها می ماند رسیدن
بیایید و بیامیزید و بیاموزید با هم زیستن را
که ما به هم رسیده ایم
که ما با هم رسیده ایم
رفقا هم دسته جمعی جواب دندان شکنی داده بودند. همه با هم شریکی یک دسته گل بزرگ آفتابگردان خریده بودند و رویش نوشته بودند:
با هم نرسیده ایم
اما با هم خریده ایم
آمدم بنشینم بین بچه ها که همه گفتند خداحافظ. اصلاً حالی ام نشده بود این مراسم کی شروع شد و کی تمام شد. بچه ها با ما آمدند تا خانه. توی ماشین عروس نزدیک ده نفر رفیق بی ماشین بهم چسبیده بودند. وقتی رسیدیم در خانه یادم آمد کلید در ورودی موقع پوشیدن لباس دامادی توی جیب لباس قبلی در خانه خاله جان جا مانده. از دیوار پریدم و با انبردست در را باز کردم. همه یک استکان چای را لازم داشتند. از خستگی و هیجان داشتم پس می افتادم. به بهانه چای درست کردن رفتم آشپزخانه و نشستم جای خالی یخچال و روی کاشی دیوار نوشتم: سخت بود، ولی شیرین بود. طول کشید، اما تمام شد. بعید بود، اما شد. کاش قدرچیزی را که از امروز داریم همیشه بدانیم آلوچه خانوم عزیز... و همان جا، جای خالی یخچال که به جایش عروسی گرفته بودیم، خوابم برد، با لباس دامادی. آن قدر عمیق و آرام که کسی دلش نیامده بود بیدارم کند یا تکانم بدهد. شب عروسی، داخل آشپزخانه، شیرین ترین خواب آن چند سال شد. صبح که بیدار شدم، خیلی طول کشید تا یادم بیاید کجا هستم و چرا. بلند که شدم دیدم یک تکه روبان قرمز با یک سنجاق طلایی کوچک آشنا چسبیده به کتم و روی صورتم... کمی از ابزار کار خاله جان جا مانده
.

2 comments:

Anonymous said...

آقای همخونه ...اگه اون کامیونیتی رو تشکیل ندن خودم تشکیل میدم ...اولش هم خانواده آلوچه خانم چون چند ماهی زودتر از ما شروع کردین و بعد خانواده مخمل بانو :دی

پريا said...

هر گونه استفاده تجاری از مطالب این وبلاگ تنها با کسب مجوزکتبی نویسنده مجاز است


.
.
.
نویسنده محترم اجازه می دین متن کارت عروسیتون رو؟گرچه اینده ی ما نامعلوم تره از اون وفته شما.گرچه...بگذریم.ولی ازدواج ما تجارت نیستا.استفاده از متن هم تجاری نخواهد بود.خودتون هم انشالا دعوتین