امشب دو فصل پایانی اضافه شده- لطفاً ابتدا فصل 11 را بخوانید.
" پـــسر: بابا شما مطمئنی از اینجا راه داره؟
پدر: بالاخره هر راهی به یه جایی راه داره.
پـــسر: پـــس بــــن بســـــت یــعنــی چــی؟"
پدرمان در آمد تا جلوی خودمان را بگیریم و پیش از اطمینان کامل از سلامت بچه به هیچ کس حرفی نزنیم. روزی که دکتر تایید کرد همه چیز مرتب است و میتوانیم منتظر جناب نی نی باشیم، خانه ما تقریبا شبیه خبرگزاری شده بود. آلوچه خانوم برای پیشگیری از تکرار مشکلات قبلی دوباره باید استراحت مطلق می کرد، اما معلوم بود که این تازه وارد عزمش را برای آمدن جزم کرده. یک سایت در اینترنت پیدا کرده بودیم که هر روز مراحل رشد نی نی را توضیح می داد و حدود وزن و قدش را تخمین میزد و ما با تصور قد و قواره اش غش و ضعف می کردیم. برای تقویت مادر و بچه هر روز با یک بغل موز و آناناس و مغر گردو و بادام و ماالشعیر و خلاصه خوراکی های قوت دار می آمدم خانه و خودم هم پا به پای آلوچه خانوم می نشستم به خوردن و چاق شدن. بعد از مدتی تشخیص این که نی نی داخل شکم کداممان است کمی سخت شده بود و مجبور شدم از همراهی با آلوچه خانوم در خوردن پرهیز کنم.
سال 82 بدون تردید بهترین سال زندگی بود. سال معجزه های واقعی، نه معجزه های تخیلی و دوم خردادی. مادر زن گرامی با پی گیری فراوان مجوز گذراندن 4 عدد درسی که برای فارغ التحصیلی لازم بود را گرفت و برای آخرین بار دانشجو شدم. خدمت سربازیم شامل عفو عمومی شد و برگه معافیت از خدمت گرفتم. کار خوبی پیدا کردم و نی نی محترم هم در حال تشریف فرمایی بودند. فقط مانده بود حل مشکلات روابط دیپلماتیک با منزل ابوی که به آن هم دیگر زیاد فکر نمی کردم.
اولین بار که قرار بود صدای قلب بچه را بشنویم دل توی دلمان نبود. وقتی آن صدای ریز و تند و منظم برای یک لحظه قطع و وصل شد و دکتر داشت توضیح می داد که این اتفاق طبیعی است و جای نگرانی ندارد، ناخودآگاه نگاهم رفت طرف صورت آلوچه خانوم. نمی شد گفت ترسیده یا ناراحت شده. حس عجیبی توی صورتش بود که قبلاً ندیده بودم. انگار که اگر لازم باشد دنیا را به هم می ریزد تا این ضربان را عادی کند. آلوچه خانوم من داشت مادر می شد.
روزی که دکتر برگه سونوگرافی را نوشت، گفتیم که تصمیم گرفته ایم جنسیت بچه را موقع تولدش بفهمیم و نمی خواهیم از دختر و پسر بودنش با خبر باشیم. دکتر توضیح داد که فقط موضوع تعیین جنسیت نیست و باید برای اطمینان از سلامت بچه این کار را بکنیم. رفتیم برای سونوگرافی و برای اولین بار دیدیم که جناب نی نی دست و پا و چشم و دهان و شکم دارد. کف پایش هم معلوم بود درحالیکه داشت انگشتهایش را تکان می داد. آن قدر مبهوت این صحنه ها شده بودیم که قبل از این که توضیح بدهیم جنسیت بچه برایمان مهم نیست دکتر اعلام کرد: " به احتمال 95 درصد هم دختره. " از این لحظه به بعد بود که آلوچه خانوم جنس خرابش را معلوم کرد. چنان بالا و پایین می پرید و دخترم دخترم می کرد، انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بود که می گفت: "اصلا فرقی نمی کنه فقط سالم باشه."
حدود یک ماه قبل از تولد، برای سونوگرافی دوم رفتیم و دکتر در حالیکه مشغول اندازه گیری سر تا پای نی نی بود پرسید: " بهتون گفته بودم دختره؟ "
گفتیم: " بله، فرموده بودید. "
گفت : " اشتباه کردم. ایناها! صد درصد پسره. "
و از اینجا به بعد بود که جنس خراب من معلوم شد. دختر بودن یا پسر بودنش هر کدام مزه خودش را داشت. اما با تصور این که عروسک بازی و لوازم آشپزی تبدیل به فوتبال و ماشین اسباب بازی بشوند، نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و بالا و پایین نپرم. وسایل نوزاد را یکی یکی می خریدیم و هر شب می چیدیم دور خودمان و با فکر آمدن موجودی که از این ها استفاده خواهد کرد ذوق می کردیم.
آلوچه خانوم به دلیل سابقه بیماری های قبلی باید سزارین می کرد و بنابراین روز تولد پسرک از قبل معلوم بود. ده روز مانده به یلدا و یک هفته مانده به سالگرد ازدواجمان. هر چه به روز موعود نزدیک می شدیم اضطرابم بیشتر میشد. با دکتر قرار گذاشتیم که در بیمارستان یک اطاق جدا داشته باشیم تا من بتوانم همراه بیمار باشم. صبح روز تولد پسرک تقریبا یک کارناوال راه افتاده بود. دسته جمعی رفتیم به سمت بیمارستان. هر کدام از بچه ها با یک دوربین مشغول شکار لحظه ها بودند. به بیمارستان که رسیدیم ابوی و والده دم در منتظر بودند. انگار نه انگار مدتهاست قهریم. تازه تا مدتها بعد هم گله می کردند که شما چرا آن روز ما را درست و حسابی تحویل نمی گرفتید. آمدن پسرک آخرین مشکل را هم حل کرده بود.
آلوچه خانوم رفت داخل اطاق عمل و کشدارترین و سخت ترین لحظه های زندگی شروع شد. جمله معروف " فقط خدا کنه سالم باشه" را تقریبا پدر و مادر هیچ مسافر کوچولوی در راهی نیست که نگوید. اما معنی حرفی را که زده ای این لحظات است که می فهمی. مادر سالم بماند و برگردد. بچه سالم باشد. بدون هزار و یک جور مشکل ریز و درشت که بعضی را تا به سرت نیامده فکرش را هم نمی توانی بکنی. چشمش، گوشش، دست و پایش، قلبش، نفسش. نفسم داشت می رفت. وقتی از خدا بچه می خواستم فکر می کردم باید منتظر هر امتحانی و هر وضعیتی باشم، چون خودم خواسته ام. حالا هم حاضر بودم. اما به سهم خودم. نمی توانستم سهم موجود بیگناه و بی دفاعی را که کمبودی یا نقصی داشته باشد بدهم.
بالاخره در لعنتی باز شد و اطاقک کوچک شیشه ای را بیرون آوردند. پسرک را برای اولین بار دیدم. سالم بود. نمی دانم چند صد بار در دلم تکرار کردم "سالمه!" پرسیدم: " مادرش؟ " گفتند که حالش خوب است. زندگی تقسیم شده بود، به قبل از دیدن پسرک و بعد از دیدنش. یک چیز دیگر شده بودم. یک موجود متفاوت. حس می کردم راه رفتن و حرف زدنم هم عوض شده. راستش دیگر یادم نمی آمد تا چند دقیقه قبل چطور بوده ام و چگونه. یک نوع ضربه مغری شیرین شده بودم و یک دنیا نگرانی تازه شروع شده بود: " زردی نداره؟ می تونه غذا بخوره؟ میبینه؟ میشنوه؟ کف پاش صاف نیست؟.... "
وفتی برای اولین بار بغلش كردم امانتیش را وصل کردم به قنداقش. یك سنجاق طلایی كوچك! بعد از مدتی آلوچه خانوم را هم آوردند داخل اطاق و زندگی سه نفره ما شروع شد. همین طور آدم بود که می آمد و می رفت. فقط رفقا نبودند. همه بزرگترهایی که روزی مطمئن بودند ما دو جوان بی تجربه هیچ وقت سر نخواهیم گرفت، چنان سرشان را بالا گرفته بودند و پیروزمندانه می خندیدند، انگار افتخار آشنایی من و آلوچه خانوم متعلق به شخص ایشان است. آدمهایی را که می آمدند و می رفتند تشخیص نمی دادم. حواسم به آلوچه خانوم بود و پسرک. فقط سلام می کردم و تشکر. پسرک را گرفته بودم بغلم و راه می رفتم که صدای آشنایی را شنیدم که با ابوی حرف میزد. یکی از همسایه های محله قدیمی بود: " خدا بهتون ببخشه! دنیای عجیبیه! انگار همین دیروز بود که اون دو تا بچه با هم جلوی در خونه بازی می کردن. حالا این یکی پسرشو گرفته بغلش، اون یکی رو هفته پیش رفتیم ختمش. جنازه شو زیر پل پیدا کردن. قدر پسرتون رو بدونید. ننه بابای اون پسره معتاد حتی براش مراسم هم گرفتن...."
جنازه پسره معتاد! خیلی شنیدنش سخت نبود. رضا سالها بود برایم مرده بود. برای خودش یا شاید برای مادرش هم. اما این " حتی " را نمی شد شنید و گذشت. چکار کرده بود مگر که مردنش هم حقی برای آدم بودن و آدم دیدنش نمی ساخت؟ غیر از این بود که می شد او جای من باشد یا من جای او؟ پسرک داشت گریه می کرد. لالایی یادم نمی آمد. زیر گوشش هیچ چیز نتوانستم بخوانم بجز چنان دل کندم از دنیا... و التماسش کردم: " بابایی! بقول عمو رضا، جان داریوش هیچ وقت سیگار نکش! سیگار چیز خیلی بدیه."
اولین شب تولد پسرک در بیمارستان، من مانده بودم و آلوچه خانوم که اثر مسکنش رفته بود و از درد به خودش می پیجید و یک موجود 50 سانتی که اولین دل پیچه عمرش را تجربه می کرد و بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. هر چه فحش بلد بودم نثار خودم می کردم که: " آخه بی عقل! تو قابله ای؟ مامایی؟ مادربزرگ فامیلی؟ چی فکر کردی اومدی شدی همراه زائو؟" برای هیچ کدامشان بلد نبودم کاری کنم و آخر سه تایی با هم نشستیم به زار زدن تا بالاخره پرستار آمد و پسرک را برد اطاق نوزادان و به آلوچه خانوم هم مسکن زد.
روز بعد با هم برگشتیم خانه. کم کم بچه داری را یاد می گرفتیم و پسرک به سرعت بزرگ می شد. قرار گذاشته بودیم رفیقش باشیم و ادعاهایمان یادمان نرود. باور کنید بچه ها با سرعت نور بزرگ می شوند. به سرعت یاد گرفت سرش را بالا نگه دارد، سینه خیز برود، چهار دست و پا حرکت کند، حرف بزند، راه برود، بدود و مخالفت کند. چند سالی است كه فرصت نمی كنیم جشنواره برویم. هنوز مستاجریم در همان بیابان خوش آب و علف. هنوز هم قانون هونولولو به قوت خود باقیست. روی فیلم هامون هم عروسی بهترین دوستم را ضبط كرده ایم.
پسرك حدود دو سه سالش بود. یک روز آمدم خانه که با هم برویم پارک. نشسته بود و داشت با کامپیوتر بازی می کرد. صبر کردم تا بازیش تمام شد. اما انگار نه انگار كه من منتظرم، رفت تلویزیون را روشن کرد و برای خودش یک فیلم کارتون گذاشت.
باز هم صبر کردم تا فیلم تمام شد و گفتم : " بابایی بریم؟ "
صدایش بلند شد: " نه! می خوام برنامه کودک نگاه کنم. "
صبر کردم تا برنامه کودک هم تمام شد. رفتم تلویزیون را خاموش کردم. اما دوید و دوباره روشنش کرد.
گفتم : " من دیگه بابای تو نیستم. "
داد زد: " منم دیگه بچه تو نیستم "
و دوباره تلویزیون را روشن کرد. کفرم در آمده بود. تلویزیون را از برق درآوردم و سرش داد کشیدم: " برو تو اطاقت! پسر بد!"
آمد جلو و چنان زد توی گوشم که جایش تا ده دقیقه می سوخت و یادش تا ده روز. خیلی وقت بود از کسی کتک نخورده بودم. از همان سیلی، از همان خشونت بی رحمانه دلم شکست. همین طور من داد میزدم و پسرک گریه می کرد که آلوچه خانوم رسید و هاج و واج نگاهم کرد و گفت : " چکار می کنی؟ انگار یادت رفته این بچه هنوز 3 سالش نشده."
اشک توی چشمم جمع شده بود و نمی دانستم چکار کنم. شروع کردم به داد و بیداد کردن با آلوچه خانوم: " هر چند سالش که باشه! آخه زمان ما کی اینجوری بود؟ اون وقت ها ما نه ویدیو داشتیم،نه سی دی، نه کامپیوتر. روزی یه ساعت کارتون می دیدیم، اما همیشه احترام بزرگترمون رو نگه می داشتیم. بابامون هر چی دلش می خواست می گفت، اما یک بار هم بهش تو نگفتیم..." این ها را که می گفتم، پسرک طوری نگاهم می کرد انگار که خیلی پیر شده ام....
حس می کردم این صحنه برایم آشناست. یادم نمی آمد، شاید خواب دیده بودم، شاید هم...
به شما گفتم که داستان ما اتفاق خارق العاده و پایان کوبنده ای ندارد. می دانم، داستان ما هنوز تمام نشده. داستان ما شاید هیچ وقت تمام نشود. خدا را چه دیدید؟ شاید روزی پسرک ادامه اش را نوشت.....
پایان - چیزهایی باید بگویم - باشد فردا شب