Sunday, February 11, 2007

کتاب آلوچه خانوم- فصل 12- زندگی و دیگر هیچ

امشب دو فصل پایانی اضافه شده- لطفاً ابتدا فصل 11 را بخوانید.

" پـــسر: بابا شما مطمئنی از اینجا راه داره؟

پدر: بالاخره هر راهی به یه جایی راه داره.

پـــسر: پـــس بــــن بســـــت یــعنــی چــی؟"

پدرمان در آمد تا جلوی خودمان را بگیریم و پیش از اطمینان کامل از سلامت بچه به هیچ کس حرفی نزنیم. روزی که دکتر تایید کرد همه چیز مرتب است و میتوانیم منتظر جناب نی نی باشیم، خانه ما تقریبا شبیه خبرگزاری شده بود. آلوچه خانوم برای پیشگیری از تکرار مشکلات قبلی دوباره باید استراحت مطلق می کرد، اما معلوم بود که این تازه وارد عزمش را برای آمدن جزم کرده. یک سایت در اینترنت پیدا کرده بودیم که هر روز مراحل رشد نی نی را توضیح می داد و حدود وزن و قدش را تخمین میزد و ما با تصور قد و قواره اش غش و ضعف می کردیم. برای تقویت مادر و بچه هر روز با یک بغل موز و آناناس و مغر گردو و بادام و ماالشعیر و خلاصه خوراکی های قوت دار می آمدم خانه و خودم هم پا به پای آلوچه خانوم می نشستم به خوردن و چاق شدن. بعد از مدتی تشخیص این که نی نی داخل شکم کداممان است کمی سخت شده بود و مجبور شدم از همراهی با آلوچه خانوم در خوردن پرهیز کنم.

سال 82 بدون تردید بهترین سال زندگی بود. سال معجزه های واقعی، نه معجزه های تخیلی و دوم خردادی. مادر زن گرامی با پی گیری فراوان مجوز گذراندن 4 عدد درسی که برای فارغ التحصیلی لازم بود را گرفت و برای آخرین بار دانشجو شدم. خدمت سربازیم شامل عفو عمومی شد و برگه معافیت از خدمت گرفتم. کار خوبی پیدا کردم و نی نی محترم هم در حال تشریف فرمایی بودند. فقط مانده بود حل مشکلات روابط دیپلماتیک با منزل ابوی که به آن هم دیگر زیاد فکر نمی کردم.

اولین بار که قرار بود صدای قلب بچه را بشنویم دل توی دلمان نبود. وقتی آن صدای ریز و تند و منظم برای یک لحظه قطع و وصل شد و دکتر داشت توضیح می داد که این اتفاق طبیعی است و جای نگرانی ندارد، ناخودآگاه نگاهم رفت طرف صورت آلوچه خانوم. نمی شد گفت ترسیده یا ناراحت شده. حس عجیبی توی صورتش بود که قبلاً ندیده بودم. انگار که اگر لازم باشد دنیا را به هم می ریزد تا این ضربان را عادی کند. آلوچه خانوم من داشت مادر می شد.

روزی که دکتر برگه سونوگرافی را نوشت، گفتیم که تصمیم گرفته ایم جنسیت بچه را موقع تولدش بفهمیم و نمی خواهیم از دختر و پسر بودنش با خبر باشیم. دکتر توضیح داد که فقط موضوع تعیین جنسیت نیست و باید برای اطمینان از سلامت بچه این کار را بکنیم. رفتیم برای سونوگرافی و برای اولین بار دیدیم که جناب نی نی دست و پا و چشم و دهان و شکم دارد. کف پایش هم معلوم بود درحالیکه داشت انگشتهایش را تکان می داد. آن قدر مبهوت این صحنه ها شده بودیم که قبل از این که توضیح بدهیم جنسیت بچه برایمان مهم نیست دکتر اعلام کرد: " به احتمال 95 درصد هم دختره. " از این لحظه به بعد بود که آلوچه خانوم جنس خرابش را معلوم کرد. چنان بالا و پایین می پرید و دخترم دخترم می کرد، انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بود که می گفت: "اصلا فرقی نمی کنه فقط سالم باشه."

حدود یک ماه قبل از تولد، برای سونوگرافی دوم رفتیم و دکتر در حالیکه مشغول اندازه گیری سر تا پای نی نی بود پرسید: " بهتون گفته بودم دختره؟ "

گفتیم: " بله، فرموده بودید. "

گفت : " اشتباه کردم. ایناها! صد درصد پسره. "

و از اینجا به بعد بود که جنس خراب من معلوم شد. دختر بودن یا پسر بودنش هر کدام مزه خودش را داشت. اما با تصور این که عروسک بازی و لوازم آشپزی تبدیل به فوتبال و ماشین اسباب بازی بشوند، نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و بالا و پایین نپرم. وسایل نوزاد را یکی یکی می خریدیم و هر شب می چیدیم دور خودمان و با فکر آمدن موجودی که از این ها استفاده خواهد کرد ذوق می کردیم.

آلوچه خانوم به دلیل سابقه بیماری های قبلی باید سزارین می کرد و بنابراین روز تولد پسرک از قبل معلوم بود. ده روز مانده به یلدا و یک هفته مانده به سالگرد ازدواجمان. هر چه به روز موعود نزدیک می شدیم اضطرابم بیشتر میشد. با دکتر قرار گذاشتیم که در بیمارستان یک اطاق جدا داشته باشیم تا من بتوانم همراه بیمار باشم. صبح روز تولد پسرک تقریبا یک کارناوال راه افتاده بود. دسته جمعی رفتیم به سمت بیمارستان. هر کدام از بچه ها با یک دوربین مشغول شکار لحظه ها بودند. به بیمارستان که رسیدیم ابوی و والده دم در منتظر بودند. انگار نه انگار مدتهاست قهریم. تازه تا مدتها بعد هم گله می کردند که شما چرا آن روز ما را درست و حسابی تحویل نمی گرفتید. آمدن پسرک آخرین مشکل را هم حل کرده بود.

آلوچه خانوم رفت داخل اطاق عمل و کشدارترین و سخت ترین لحظه های زندگی شروع شد. جمله معروف " فقط خدا کنه سالم باشه" را تقریبا پدر و مادر هیچ مسافر کوچولوی در راهی نیست که نگوید. اما معنی حرفی را که زده ای این لحظات است که می فهمی. مادر سالم بماند و برگردد. بچه سالم باشد. بدون هزار و یک جور مشکل ریز و درشت که بعضی را تا به سرت نیامده فکرش را هم نمی توانی بکنی. چشمش، گوشش، دست و پایش، قلبش، نفسش. نفسم داشت می رفت. وقتی از خدا بچه می خواستم فکر می کردم باید منتظر هر امتحانی و هر وضعیتی باشم، چون خودم خواسته ام. حالا هم حاضر بودم. اما به سهم خودم. نمی توانستم سهم موجود بیگناه و بی دفاعی را که کمبودی یا نقصی داشته باشد بدهم.

بالاخره در لعنتی باز شد و اطاقک کوچک شیشه ای را بیرون آوردند. پسرک را برای اولین بار دیدم. سالم بود. نمی دانم چند صد بار در دلم تکرار کردم "سالمه!" پرسیدم: " مادرش؟ " گفتند که حالش خوب است. زندگی تقسیم شده بود، به قبل از دیدن پسرک و بعد از دیدنش. یک چیز دیگر شده بودم. یک موجود متفاوت. حس می کردم راه رفتن و حرف زدنم هم عوض شده. راستش دیگر یادم نمی آمد تا چند دقیقه قبل چطور بوده ام و چگونه. یک نوع ضربه مغری شیرین شده بودم و یک دنیا نگرانی تازه شروع شده بود: " زردی نداره؟ می تونه غذا بخوره؟ میبینه؟ میشنوه؟ کف پاش صاف نیست؟.... "

وفتی برای اولین بار بغلش كردم امانتیش را وصل کردم به قنداقش. یك سنجاق طلایی كوچك! بعد از مدتی آلوچه خانوم را هم آوردند داخل اطاق و زندگی سه نفره ما شروع شد. همین طور آدم بود که می آمد و می رفت. فقط رفقا نبودند. همه بزرگترهایی که روزی مطمئن بودند ما دو جوان بی تجربه هیچ وقت سر نخواهیم گرفت، چنان سرشان را بالا گرفته بودند و پیروزمندانه می خندیدند، انگار افتخار آشنایی من و آلوچه خانوم متعلق به شخص ایشان است. آدمهایی را که می آمدند و می رفتند تشخیص نمی دادم. حواسم به آلوچه خانوم بود و پسرک. فقط سلام می کردم و تشکر. پسرک را گرفته بودم بغلم و راه می رفتم که صدای آشنایی را شنیدم که با ابوی حرف میزد. یکی از همسایه های محله قدیمی بود: " خدا بهتون ببخشه! دنیای عجیبیه! انگار همین دیروز بود که اون دو تا بچه با هم جلوی در خونه بازی می کردن. حالا این یکی پسرشو گرفته بغلش، اون یکی رو هفته پیش رفتیم ختمش. جنازه شو زیر پل پیدا کردن. قدر پسرتون رو بدونید. ننه بابای اون پسره معتاد حتی براش مراسم هم گرفتن...."

جنازه پسره معتاد! خیلی شنیدنش سخت نبود. رضا سالها بود برایم مرده بود. برای خودش یا شاید برای مادرش هم. اما این " حتی " را نمی شد شنید و گذشت. چکار کرده بود مگر که مردنش هم حقی برای آدم بودن و آدم دیدنش نمی ساخت؟ غیر از این بود که می شد او جای من باشد یا من جای او؟ پسرک داشت گریه می کرد. لالایی یادم نمی آمد. زیر گوشش هیچ چیز نتوانستم بخوانم بجز چنان دل کندم از دنیا... و التماسش کردم: " بابایی! بقول عمو رضا، جان داریوش هیچ وقت سیگار نکش! سیگار چیز خیلی بدیه."

اولین شب تولد پسرک در بیمارستان، من مانده بودم و آلوچه خانوم که اثر مسکنش رفته بود و از درد به خودش می پیجید و یک موجود 50 سانتی که اولین دل پیچه عمرش را تجربه می کرد و بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. هر چه فحش بلد بودم نثار خودم می کردم که: " آخه بی عقل! تو قابله ای؟ مامایی؟ مادربزرگ فامیلی؟ چی فکر کردی اومدی شدی همراه زائو؟" برای هیچ کدامشان بلد نبودم کاری کنم و آخر سه تایی با هم نشستیم به زار زدن تا بالاخره پرستار آمد و پسرک را برد اطاق نوزادان و به آلوچه خانوم هم مسکن زد.

روز بعد با هم برگشتیم خانه. کم کم بچه داری را یاد می گرفتیم و پسرک به سرعت بزرگ می شد. قرار گذاشته بودیم رفیقش باشیم و ادعاهایمان یادمان نرود. باور کنید بچه ها با سرعت نور بزرگ می شوند. به سرعت یاد گرفت سرش را بالا نگه دارد، سینه خیز برود، چهار دست و پا حرکت کند، حرف بزند، راه برود، بدود و مخالفت کند. چند سالی است كه فرصت نمی كنیم جشنواره برویم. هنوز مستاجریم در همان بیابان خوش آب و علف. هنوز هم قانون هونولولو به قوت خود باقیست. روی فیلم هامون هم عروسی بهترین دوستم را ضبط كرده ایم.

پسرك حدود دو سه سالش بود. یک روز آمدم خانه که با هم برویم پارک. نشسته بود و داشت با کامپیوتر بازی می کرد. صبر کردم تا بازیش تمام شد. اما انگار نه انگار كه من منتظرم، رفت تلویزیون را روشن کرد و برای خودش یک فیلم کارتون گذاشت.

باز هم صبر کردم تا فیلم تمام شد و گفتم : " بابایی بریم؟ "

صدایش بلند شد: " نه! می خوام برنامه کودک نگاه کنم. "

صبر کردم تا برنامه کودک هم تمام شد. رفتم تلویزیون را خاموش کردم. اما دوید و دوباره روشنش کرد.

گفتم : " من دیگه بابای تو نیستم. "

داد زد: " منم دیگه بچه تو نیستم "

و دوباره تلویزیون را روشن کرد. کفرم در آمده بود. تلویزیون را از برق درآوردم و سرش داد کشیدم: " برو تو اطاقت! پسر بد!"

آمد جلو و چنان زد توی گوشم که جایش تا ده دقیقه می سوخت و یادش تا ده روز. خیلی وقت بود از کسی کتک نخورده بودم. از همان سیلی، از همان خشونت بی رحمانه دلم شکست. همین طور من داد میزدم و پسرک گریه می کرد که آلوچه خانوم رسید و هاج و واج نگاهم کرد و گفت : " چکار می کنی؟ انگار یادت رفته این بچه هنوز 3 سالش نشده."

اشک توی چشمم جمع شده بود و نمی دانستم چکار کنم. شروع کردم به داد و بیداد کردن با آلوچه خانوم: " هر چند سالش که باشه! آخه زمان ما کی اینجوری بود؟ اون وقت ها ما نه ویدیو داشتیم،نه سی دی، نه کامپیوتر. روزی یه ساعت کارتون می دیدیم، اما همیشه احترام بزرگترمون رو نگه می داشتیم. بابامون هر چی دلش می خواست می گفت، اما یک بار هم بهش تو نگفتیم..." این ها را که می گفتم، پسرک طوری نگاهم می کرد انگار که خیلی پیر شده ام....

حس می کردم این صحنه برایم آشناست. یادم نمی آمد، شاید خواب دیده بودم، شاید هم...

به شما گفتم که داستان ما اتفاق خارق العاده و پایان کوبنده ای ندارد. می دانم، داستان ما هنوز تمام نشده. داستان ما شاید هیچ وقت تمام نشود. خدا را چه دیدید؟ شاید روزی پسرک ادامه اش را نوشت.....


پایان - چیزهایی باید بگویم - باشد فردا شب


42 comments:

Anonymous said...

سلام.داشتم برا پستاي قبل كامنت ميزاشتم يهو ريفرش كردم ديديم آپيدين:ي خوبين؟قندي قندي رو ببوسين.راستي يه تبليغ كوچولو براتون كردم.خيلي جالبه داستان زندگيتون و نوع نوشتاريش برام جالبه.خوشبخت باشين و در ارامش زندگي كنين

Pedram said...

Kheili jaaleb bood.
mamnoon keh neveshtin :-)

Anonymous said...

salaam farjam

ey kesh akharesh zendegi va digar hich nabood

hichesho doost nadaram

shayad zire derakhtane zeitoon
nemidoonam

zemnan bande kamtar az 3 hafte dige konkoor daram

roozi 1 daghighe ba doa ya energy mosbat ya har chiz dige ke baldi be man komak kon

taze roosarimo hanooz jolo miaram moohamo namahram nabine.tazasham aslan ehsase zeshti nemikonam

ye chize jaleb ham inke too in modat ye baram khabe baba hashemo zire patoo ba korsi didam!
delam tang shode barash

Anonymous said...

سلام، داستان زندگيتونو شيرين و گيرا نوشتين،ازخواندن آن خيلي لذت بردم،هميشه شادوسلامت باشيد،

Anonymous said...

farjam jan alie movaffagh bashi

Anonymous said...

راستش رو بخواهید بعد از لذت خواندن یک سره ی کتابتون تو ساعت یک شب و حس های مختلفی که بهم دست داد موندم چی بگم.احتیاج به تحسین که ندارید.نقد هم که خوشبختانه بلد نیستیم و نوشته های صمیمانه ی شما به نظرم فراتر از این می آید که زیر خط کش نقدهای ...بیاید.متاسفانه قلم شما رو هم ندارم که از احساسم موقع خواندن این کتاب بگویم.پس می رسم به یک اظهار نظر ساده.ادبیات مگه برای چیه؟جز برای انتقال حس و فکر؟ نوشته های شما به خاطر حس و فکری که بهم منتقل کرد یکی از ادبیاتی ترین!!!نوشته هایی بود که بعد از مدت ها خواندم.ممنون که مارو تو کتابتون شریک کردید.
به آلوچه خانوم گل و باربد قندی قندی که دلمون هوای یک عکس تازه ازش کرده سلام برسونید.
انتخاب اسم فصل هایتان هم فوق العاده بود.امیدوارم اسم بقیه ی فصل های زندگی 3 نفره تان همچنان زندگی و دیگر هیچ باشد.
و در آخر پرحرفی هایم تبریک به شما و آلوچه خانوم به خاطر تلاش و صبرتون برای این زندگی...

Anonymous said...

زندگی شاید همین باشد ....
ممنون از گذاشتن این داستان ... گفتنی زیاده ... میرم دوباره از اول بخونم ...با آقای همراه هم بعد از اینکه خوند حرف بزنم و بعد شاید بازم نوشتم ...روی ماه قند عسل و آلوچه خانم گل رو ببوسین . براتون آرزوی شادترین ها رو دارم .

Anonymous said...

فرجامی عزیز. از خواندن سطر سطر زندگی ات لذت می برم. سلام مرا به خانم و بچه برسانید. یاغی دوم

Anonymous said...

تو این چند روز با تو و آلوچه خانم، گریه كردم، خندیدم، ذوق كردم، زندگی كردم. دلم براتون تنگ میشه. چه خوب كه وبلاگتون هست كه دلتنگیمون رو كمتر میكنه. این حس دلتنگی همیشه پیش میاد. وقتی یك داستان جذاب رو میخونی، همیشه آرزو میكنی كه كتاب تموم نشه و وقتی كتاب تموم شد انگار یهو یه كسی رو كه خیلی خوب مشناسی گم كردی. این همون حسیه كه موجب میشه یك كتاب رو بارها و بارها بخونی و هر دفعه با اینكه میدونی قراره چی بشه اما یكهو قلبت سر یه جاهایش تندتر میزنه، یا یهو غمگین میشی یا خوشحال. باز هم مرسی فرجام عزیز.

Anonymous said...

تو این چند روز با تو و آلوچه خانم، گریه كردم، خندیدم، ذوق كردم، زندگی كردم. دلم براتون تنگ میشه. چه خوب كه وبلاگتون هست كه دلتنگیمون رو كمتر میكنه. این حس دلتنگی همیشه پیش میاد. وقتی یك داستان جذاب رو میخونی، همیشه آرزو میكنی كه كتاب تموم نشه و وقتی كتاب تموم شد انگار یهو یه كسی رو كه خیلی خوب مشناسی گم كردی. این همون حسیه كه موجب میشه یك كتاب رو بارها و بارها بخونی و هر دفعه با اینكه میدونی قراره چی بشه اما یكهو قلبت سر یه جاهایش تندتر میزنه، یا یهو غمگین میشی یا خوشحال. باز هم مرسی فرجام عزیز.

Anonymous said...

خسته نباشید
و یه عالمه ممنون بابت تقسیمش.
شاد باشید هر سه

Anonymous said...

حالا نسخه چاپیش رو چی کار می کنی؟؟؟
قول داده بودی ها!

راستی داداشی

............
اینقدر این رئسمون اومد و رفت و هی من مینی مایز کردم که کمپلت یادم رفت چی خواستم بگم!

Anonymous said...

راستی شرمنده
من رفیق کاملی نبودم براتون
غصه های خودم اینقدر هست که غم هاتون رو بی خیال شم. اما با خوشی هاتون خوش بودم و به نمکت!!!! هم ریز ریز خندیدم!

با چند سال تاخیر: قدم نو رسیده مبارک

Anonymous said...

تا هیچ داستانی رو اینطوری با اشتیاق دنبال نکرده بودم
میدونم سختی زیاد کشیدید اما خوشحالم که الان با هم هستید و خونه عشقتون گرم و پر نور امیدوارم سالهای سال آشیانه قشنگتون اینطوری گرم بمونه

Anonymous said...

شما و آلوچه خانم و قندی قندی خيلی بووووسين.خيلی خيلی بوس!:)

Anonymous said...

با اينكه سالهاست وبلاگ آلوچه خانوم رو ميخونم و شايد اين فصلهاي آخر كتاب و تا حدي هم فصلهاي وسط را از لابلاي نوشته هاتون ميدونستم ولي با ولع تمام از هفته پيش تا حالا كتابتون رو خوندم و بعضي جاها بغض كردم و بعضي جاها ذوق كردم
خوشحالم كه زندگي به مرحله پايداري رسيده و اميدوارم روز به روز بهتر بشه
انتخاب اسم فصلهاي كتاب فوق العاده بود ابتكار نو و بي نظير

براي هر دو تون احترام خاصي قائلم و باربد گل را ببوسيد

Anonymous said...

!قشنگ بود

Anonymous said...

سلام!الان سر کارم و اینقدر بغض کردم که تا الان سه دفه رفتم دستشویی اداره گریه کردم! مرد حسابی مگه بیکاری آخه؟من و آقای دوست الان تو فاز ازدواجیم و خونواده اونم خیلی تحویلمون نمیگیرن....ما هم قراره بریم تو بیابانهای خوش آب و علف شهرک اندیشه زندگی کنیم....ما هم هامون رو یه روزی دوست داشتیم اما الان نداریم.....ماهم آه در بساطمون نیست..و...تو رو خدا اگر یه وقت خواستین دعا کنین دعا کنین ما هم مث شما عاقبت به خیر شیم.....
تو و دوستی خدارا
گر ازین کویر وحشت بسلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

Anonymous said...

سلام. خوندم كه جواب نظرات رو بعدا مي دي و خواستم كه يه چيز ديگه كه به ذهنم مي رسه بگم. ببين داستان ساختارش خوبه و نثرت هم خيلي خوبه. فقط به نظر من زيادي خلاصه است براي يه اثر چاپي شدن. در حالي كه كاملا جا داره و با اين ساختار زيبا مي شه از ايجازش كم كرد. نظرت در اين مورد چيه ؟

Anonymous said...

man faghat ino midoonam ke dastanetoon enghad jazzab bood ke adam nemitoonest ta kamel nakhoonde az jaash pa she. man kheili khoshhalam ke khoondamesh, kheili vaghe'ee bood, khode zendegi bood.

Anonymous said...

سلام
خوندم ولذت بردم و خندیدم
آفرین به همت شما
عالی بود

Anonymous said...

سلام.گفته بودم كه قبلا تمام آرشيو بلاگ آلوچه خانوم را خوانده بودم.و مي دانستم كه باربد قندي فندي بد از شهيد حبه انگور آمده.اماباز هم با رفتن حبه انگور باعث دلتنگي شد.چقدر مي توني خودت كنترل كني.متني كه بعد از رفتن حبه انگور نوشته اي يك جورايي طنز است. حالا خوشحالم كه هر سه نفرتان هستيد و براي ما مينوسيدو ياد آوري مي كنيد عشق را.

Anonymous said...

خسته نباشيد با علاقه و اشتياق يك نفس خوندم (البته دو نفس درستتره چون دو بار وارد وبلاگتون شدم ) گرچه لحنش طنز بود ولي از تصور مشكلات غمم گرفت من مدتيه كه وبلاگ آلوچه خانم رو مي خونم و با اين نوشته احترام و تحسينم براي اون و آقاي همخونه اش دو صد چندان شده نميدونم اگه ساختارش داستاني بشه همينقدر ازش لذت ميرم يانه ولي اميدوارم كتابتون منتشر بشه كه امثال منم روايتي از دنياي جوانيشون داشته باشند . وقتي مي خوام اون روزا رو براي جووناي امروزي دور و برم تعريف كنم واژه اي پيدا نميكنم كه گويا باشه كم كم داشت باورم ميشد كه نكنه همش خواب و خيال بوده . اما حالا به كمك اين نوشته ها دنياي فراموش شده ام رو دوباره پيدا كردم .
پس اي دوست موفق و پاينده باشي

Anonymous said...

سلام.چه زود تموم شد.اگه ایرادی به این داستان بشه گرفت فقط همین خیلی خلاصه بودنشه.اگه ناراحت نشی یه ذره یاد "شب سراب "افتادم گر چه این پایان خوشی داره و ملموس تره و البته از اغراق به دور.طنزت در عین ظرافت دلنشین و جدیه.عنوان ها را به قرینه خوبی انتخاب کردی.اگه یه ذره فصل ها بیشتر پر و بال بدی و وارد جزئیات بشی حتما ارزش چاپ را داره(البته همین الان هم داره)

Anonymous said...

سلام.چه زود تموم شد.اگه ایرادی به این داستان بشه گرفت فقط همین خیلی خلاصه بودنشه.اگه ناراحت نشی یه ذره یاد "شب سراب "افتادم گر چه این پایان خوشی داره و ملموس تره و البته از اغراق به دور.طنزت در عین ظرافت دلنشین و جدیه.عنوان ها را به قرینه خوبی انتخاب کردی.اگه یه ذره فصل ها بیشتر پر و بال بدی و وارد جزئیات بشی حتما ارزش چاپ را داره(البته همین الان هم داره)

Anonymous said...

ضمنا هر کدوم از این اتفاقاتی که براتون پیش اومد برای به هم زدن یه آشیونه کافی بوده و هست.مطمئنم بنای زندگیت بر پایه ای ورای مصالح امروزی بنا شده.

Anonymous said...

اول اینکه خسته نباشی بعد هم اینکه منم با خانم شین موافقم به نظر قصه خیلی زود تموم می شه منظورم این نیست که منتظریم ادامه داشته باشه ها بیشتر نظرم اینه که خیلی جمع و جوره انگار راوی می خواد زود همه چی رو تموم کنه هر کدوم از صحنه هایی که به تصویر می کشی میتونه خیلی طولانی تر باشه با تفصیل بیشتر شاید اینکه رفیقی از رفقا مدام می گفت شبیه خاطره نویسیه به همین دلیل باشه داستان کاملن امکان وجا داره تا شبیه به یه رمان حالا نه چندان طول و دراز باشه
میدونی چی میگم یه جور شتاب زدگی حس میشه
بهرحال ممونم
امیدوارم ناراحت نشی از نظری که دادم میدونی که من خیلی کوچک تر از این حرفهام فقط یه نظر کوچولو بود همین
به الوچه سلام برسون و باربد رو ببوس

Anonymous said...

bebakhshid az in keh pinglish minvisam
alan man dar hali daram dastanetoon ro mikhonam keh luch time hastam va az toronto ino minvisam
dastanetoon baram kheili jaleb bood
midonid chera
ma ham shabe yalda ezdevaj kardim va hala ham ye dokhtareh taghriban 4 saleh darim
alan ba doostam dashtam dar moredeh weekend ( sunday ) harf mizadam
beh ghoule oon "adam vaghti bacheh dar mishe digeh ye goheh dorost hesabi ham nemitooneh bekhoreh"

Parden for my language please

man ham in moshjelate shoma ro dark mikonam dar ein h ali keh shirinihasho

zemnan kheili shirin minvisid

good luck

Afshin said...

!...مرسی
بعد از خوندن 2 ساعته ی پستهاتون از ساعت 10، با خوندن آخرین پستتون رضایت دادم که بلاخره کامنت بذارم
نمی دونم از کجا بگم... من از سال 77 به شما می رسم. ولی بین تمام پستاتون یکی بود که از شوق اشک توی چشام حلقه زد.. و اون حس مشترک بابت پیروزی ایران به استرالیا

انشا ا.. هر روز
روز تازه ای باشه،
تا سلامت در کنار هم باشین
و
موفق باشین
با احترام افشین

Anonymous said...

salam khaily ziba bod toye baezi az ghesmatash nemidonestam bayad geryeh konam ya bekhandam ,omidvaram hamisheh dar kenar ham shad va salamat bashid

Anonymous said...

aval inke bebakhshid injoori comment mizaram, fonte farsi nadaram. emshab kheyli ali bood, shabi ke deltangim bara Roham ke bargashte sherbrooke ro ba khoondan ketabe alooche khanoom boghz karadamo gerye. mano Roham 6 mahe ke oomadim Canada baraye edameye dars, zano shohare javoonim 22 o 23 sale, dastane aroosimoonam khodesh mishe ye commente dige, ama mikhastam behet begam ke cheghad omidbakhsh bood khoondane az ye zoje ashegh. ma 2ta ham injoor ke migim asheghim! ama door, be andazeye 14 saat safar tooye khake gharibe ye keshvare door, 10 rooz ye bar 3 rooz hamo mibinimo baz az no...
manam 6 sal az in 22 salo ba baradaram too 10 rooze bahman eyd migereftym o khooondane khaterate saf darde ghorbato bad endakht be delam dobare....dare kesh miyad in comment...mer30 babate neveshtanet ke delamo roshan be nore eshghe zendegitoon kard harchand ke hesaby deltang bood o cheshmam ke zol zade boodan be tasvire Roham toye ghabe webcamesh chand bar khise khis shodan....omidvaram bazam azat bekhoonam hata age ye vezaratkhoone avazi behesh mojaveze koofty ham nade.

Anonymous said...

سلام
از وبلاگ آن شرلي رسيدم به شما و چون آشنا بود حس و حالتان کمي ماندم.لذت بردم از نوع بيان حستان،سال گذشته تجربه کردم حسي را که گفتيد، و تا لحظه آخر (که مصادف شد با شب يلدا)نمي دانستيم،پسر داريم يا دختر.دختر بودنش مرا بيشتر از مادرش خوشحال کرد.
اين حس آنقدر قوي بود که يادم رفت حرف اصلي ام را بزنم.
خوشحالم از پيدا کردنتان به هزار و يک دليل که شايد گذشت روزها اثباتش کند.
تا بعد

Anonymous said...

سلام
يک توضيح کوتاه در مورد کامنت قبلي:
منظورم از حس و حالتان، حس موجود در نوشته اتان بود، ميدانم که فهميده ايد خواستم تاکيد کنم.
تا بعد

Anonymous said...

ma male nasle bade shomaeym vali ba dastane moshabe .kash mishod begam cheghadr beheton fekr kardam . faghat hamin ke dis~hab khabe hamoono didam va shoma va alooche khanoom va dastanetoon ke edame dasht........... az kooha az kooha beporsid ke man cheghadr ashegh bodam chera ke angah ke khon dar man jari nist rade payam va rade negaham hanooz baghist

Anonymous said...

بی نظیر بود،دلم نمی اد واسه چیزی که ازش لذت بردم اظهار نظری بکنم
فقط واستون دعا می کنم همیشه و همیشه خوشبختی رو احساس کنین و خاطرات خوب اول رو با خودتون مرور کنین تا فراموشکار نشین

Shatoot said...

قبلا هم نوشتم براتون که چقدر قشنگ بود...
براتون آرزوی بهترینها رو دارم....
و در مورد کاری که بچه کرد:
تاریخ همیشه تکرار می شه ....

Unknown said...

سلام به جمع سه نفري قشنگتون مثل صدها نفري كه براتون آرزوي بهترين روزها رو دارند من هم اميدوارم شاد و سرخوش باشيد . يكي از بهترين داستانهايي بود كه خوندم با اين تفاوت كه احساس اينكه از جنس خودم هستيد اشك به چشمانم آورد وخنده به لبهام از جانب من به باربد جان برا داشتن همچين پدر و مادر عاشق و صبوري تبريك بگو . يه چيزي و احساس كردم و اونهم اينه كه حماسه شما از جنس ديگري به اميد روزي كه همه جوونها حماسه ساز زندگي خودشون باشند.هميشه عاشق باشيد

Anonymous said...

AGHAYE FARJAM KHASTAM AZATOON TASHAKOR KONAM KE BA IN DASTAN KOLY CHIZ HA BE MA YAD DADIN.IN KE ZENDEGY ROYE ZIBATARY BE NAME ESHGH DARE KE GAHY MA FARAMOOSHESH MIKONIM. MAMNOON

Anonymous said...

سلام من تازه باهاتون آشنا شدم ، از قصه تون خیلی لذت بردم یه جورایی شرایت من و دوستم مثل شماست ولی من انقدر ترسوام که جرئت نمیکنم زندگی رو باهاش شروع کنم خوش به حالتون که اینقدر قوی بودین.من که میترسم وسطاش خسته بشم و جا بزنم، امیدوارام تا آخرش عاشق بمونین

پريا said...

تموم شد.تا اینجاش البته.قصه اش هنوز ادامه داره.پسرک کمنتر از دو هفته ی قبل پنج ساله شده

هدی said...

تمام شد...به هرکسی نمی تونم توصیه کنم اما حتما به همسرم توصیه می کنم... خندیدم و اشک ریختم و حس کردم.

fadayemam@hotmail.com said...

بنام خدا
ای برادران و خواهران، سی‌ سال انقلاب و از خود گذشتگی آخرش همین ؟ نمیتونم باور کنم که اینطور که با مردم رفتار میکنند با اصول اسلامی توافق داشته باشد . اینطور که به نظر میاید روز سالگرد انقلاب ما باید دوباره روی بام برویم تا ارزشهای این انقلاب را به خاطر خودمان و رهبرآنمان یاداوری کنیم که آیا انقلب اسلامی یعنی این ؟ تا وقتی‌ دیر نشده رهبران ما باید بیدار شوند که این طرز رفتار با ملت مسلمان واقعا غیر اسلامی هست خداوند از ظلم احدئ نخواهد گذشت . الله و اکبر ، الله و اکبر ، الله و اکبر