Tuesday, February 6, 2007

کتاب آلوچه خانوم - فصل 4- شاید وقتی دیگر


"مدبر :...شخصی را نشان می دهد كه در میان

راه های درهم و بستـــه گرفتار آمده و از شما

می خواهد راه خـــــــروج را نشان بدهید..."


سال 73 سال آلوچه خانوم بود. سالی پر از درد و رمز و راز و عشق. هر لحظه یا قرار بود با هم برویم جایی، یا داشتیم تلفنی حرف می زدیم. یا فیلمخانه بودیم، یا برای هم نامه می نوشتیم، یا به دیوار زل زده بودیم و به هم فکر می کردیم. فوتبال و بچه محل ها را یادم رفته بود. یک بعد از ظهر گرم تابستان با آلوچه خانوم پیچیدیم توی کوچه مان. بچه ها گرم بازی بودند و رضا کنار زمین نشسته بود. بازی نمی کرد.

آمد جلو و زیر گوشم خندید و گفت :" فیلم جدید نداری داداش؟"

بوی تند و تلخی می داد. گفتم :" رضا سیگار می کشی ؟"

گفت :" ای ! تک و توکی به عشق داریوش."

یک شب با علی عابدینی از فیلمخانه بیرون آمدیم و قدم زدیم و حرف زدیم.

گفتم :" می خوام پای این انتخاب کردن و انتخاب شدن بایستم، تا آخرش."

و علی گفت :" خوش به حال ما آویخته ها که قرار است بدانیم به کجای این شب تیره باید بیاویزیم، قبای ژنده و کپک زده خود را." او هم عاشق شده بود، عاشق یک خورشید خانوم.

چند بار دعوت شدم منزل آلوچه خانوم، یکی دو بارهم او دعوت شد منزل ما. الان که فکر می کنم می بینم بی خود تعجب کرده بودم که چرا بعد از مدتی توسط اولیای گرامی فراخوان شدیم.

ابوی یک شب صدایم کرد و پرسید :"خوب، برنامه شما دو نفر چیه ؟ می خواهید چه کار کنید؟"

گفتم :"هیچی ! دعا بجون شما !"

فرمودند :" یعنی نمی فهمی که آبروی دختر مردم بازیچه نیست ؟ "

پرسیدم :" مگه ما چکارکردیم ؟ "

ابوی با یک جمله بحث را تمام کردند :"شما باید تکلیف خودتون رو معلوم کنید." و عین همین فرمایشات نیز از منزل آلوچه خانوم به ما ابلاغ شد. گذشت زمان ثابت کرد که این جمله، یک غلط مصطلح در ادبیات است و کسی که قرار بود تکلیف معلوم کند ما دو نفر نبودیم.

خانواده آلوچه خانوم با تدوین یک برنامه 5 ساله، تصمیم گرفتند که ما اول عقد کنیم و بعد از تمام شدن درس و خدمت سربازی بنده ازدواج. ابوی و والده هم جداگانه تصمیم گرفتند که عقد برای جوجه های احساساتی و کم سن وسالی مثل ما زود است و فعلا نامزد کنیم تا پایان دانشگاه و سربازی. خانواده آلوچه خانوم با شادی فراوان از این پیشنهاد استقبال کردند و فقط اضافه کردند که تنها شرط موافقت شان، انجام عقد رسمی است . ابوی و والده هم قبول کردند و فقط یادآوری کردند در این شرایط محال است با انجام عقد رسمی موافقت کنند. ما دو نفرهم درحالی که از این همدلی و همفکری خانوادگی درپوست خودمان نمی گنجیدیم، مانده بودیم سرمان را به کدام دیوار بکوبیم. این ها موضوعاتی بود که ما هنوزفرصت فکر کردن در موردشان نداشتیم و البته چون ظاهراً به ما هم مربوط نبود، کسی نظر خود ما را نمی پرسید. خلاصه که تا به خودمان بیاییم، دو خانواده درکمال احترام هفت تیرهایشان را کشیده بودند.

به عقلم رسید که اگر خانواده خودم را از نگرانی عواقب عقد کردن آسوده کنم، مشکل راحل کرده ام. اما ابوی نگران تر از آن بود که من فکر می کردم : " بچه جان ! اگرتو عقد کنی و فردا هوس کنی مستقل بشی، کی می تونه جلو شما رو بگیره ؟ اگه همه این عشق و علاقه سال دیگه یادتون بره، با چی می خواهید شناسنامه تون رو پاک کنید ؟ تکلیف درس و دانشگاهت چی میشه ؟ " و من از خودم می پرسیدم مگر ما خواسته بودیم کسی تکلیفمان را معلوم کند ؟ اما این که تکلیف دانشگاهم چه می شود، سوژه جالبی بود.

اجازه بدهید بدلیل اهمیت علم و دانش در زندگی و تنویر افکار عمومی، همین جا، یک بار و بطور کامل داستان بی نظیر دانشگاه رفتنم را توضیح دهم تا ازاین به بعد مجبور نشوم لحظه به لحظه برای روشن شدن زوایای مختلف این مقطع اساسی از زندگیم حاشیه بروم. دانشگاه رفتن من 12 سال طول کشید و اگر فکر می کنید که امروز دارای مدرک دکترا هستم، نظر لطفتان است، چون هنوز موفق به تحویل گرفتن مدرک پایان دوره کارشناسی خود نشده ام.

هیچ وقت بچه خنگ و بی استعدادی نبودم. اما آنقدربرای خودم در زندگی فکر وخیال و برنامه داشتم که فرصت وحس و حال درس خواندن پیش نمی آمد. قبول شدن درکنکور هم معجزه ای بود که در اثر یک جو زدگی مقطعی و 4 ماه درس خواندن شبانه روزی بوقوع پیوست. درحالیکه می توانستم در دانشگاه آزاد به عشق و حرفه همیشگیم یعنی کامپیوتر برسم، ترجیح دادم بعنوان یک دانشجوی دانشگاه سراسری در رشته مهندسی شیمی شناخته شوم و این در حالی بود که دلیل موفقیتم در کنکور دانشگاه، درصدهای بالای دروس ریاضی و ادبیات و فیزیک و دروس عمومی بود که شاهکار 5 درصد پاسخ صحیح درس شیمی را ماست مالی کرده بود. از بچگی یاد گرفته بودم که دانشگاه بر دو نوع است : در خارج از ایران قیفی است که از سر گشاد آن وارد می شوی و باید بتوانی از سرتنگ آن خودت را خارج کنی و در مملکت ما از سر تنگ این قیف که وارد شدی خود به خود از سر گشاد آن هم خارج می شوی. 2 سال طول کشید تا متوجه شوم هیچ کدام از این دو نوع قیف، قیف من نیستند. من در واقع در یک تنگ ماهی گیر کرده بودم که نه روی برگشتن از آن داشتم و نه حال پیش رفتن. پاسخ این سئوال که آیا آلوچه خانوم باعث افت تحصیلی من شد و یا افت تحصیلی من باعث آلوچه خانوم شد را هم به خودتان واگذار میکنم.

در کل خانواده ما، تنها دانشجوی قبل از من پدرم بود که پیش از تولدم فارغ التحصیل شده بود و به همین دلیل تنها تصویرم از دانشگاه رفتن، همان تئوری کذایی قیف بود و شاید همین باور مرا به یکی از سران مشروطیت در قرن جدید تبدیل کرد .ترم اول به راحتی آب خوردن مشروط شدم. ترم دوم به حساب خودم میلی متری از مشروطی فرار کردم و ترم سوم را هم با اجازه شما دوباره مشروط شدم. ترم چهارم به آموزش دانشگاه احضار شدم و اعلام شد به دلیل سه ترم مشروطی متوالی باید اخراج شوم. داد و بی داد راه انداختم که من ترم دوم معدلم 12.02 بوده و شما اشتباه می کنید. درخواست کارنامه کردند و آن روزها از درخواست تا رویت کارنامه کامپیوتری یک ماه طول می کشید و من در این مدت می رفتم سر کلاس. کارنامه که آمد معلوم شد درسی با نمره 16، درکارنامه 12 ثبت شده. احتمالا اپراتور محترم تشخیص داده بود که این نمره به نمره های دیگرم نمی آید و اصلاحش کرده بود. اصل فرم اعلام نمره گم شده بود و استاد درس هم تشریف برده بودند خارجه.

این دعوا در جریان بود که خود به خود مشکل حل شد و ترم چهارم را هم مشروط شدم. آیین نامه دانشگاه می گفت دانشجویی که 3 ترم متوالی و یا 4 ترم متناوب مشروط شود، اخراج می شود و همان گونه که شما هم تصدیق می کنید هیچ قانونی برای اخراج دانشجویی که 4 ترم متوالی مشروط شده بود وجود نداشت. کارم به کمیسیون های مختلف کشید و طی چند سال، کمیسیون های گروه آموزشی، دانشکده، دانشگاه و وزارتخانه برایم حکم صادر می کردند و در این میان من به ادامه حماسه مشروطیت مشغول بودم. پشت سر هم واحد های درسی را انتخاب می کردم و می افتادم.آن یک بار در یک هفته ای را هم که قبلا می رفتم سر کلاس، حالا پشت در کمیسیون و اتاق اساتید بودم. چند وقت پیش حساب که کردم، دیدم به اندازه تعداد واحدهای یک مدرک کاردانی، فقط دروس ریاضی پاس نشده دارم.

بعد از ازدواج و شروع جنگ و دعوا و کار، مرکز مشاوره دانشجویی به کمکم آمد و سعی کرد فرصت ادامه تحصیلم را فراهم کند.خودم هم بنا داشتم که این قال را بکنم.اما پرونده تحصیلیم تبدیل به معمای پیچیده ای شده بود و هیچ کس نمی توانست راه حلی برایش پیدا کند. موقعیت خنده داری بود. در طول این مدت دو بار فهرست واحدهای درسی رشته ما تغییر کرده بود و اصلا معلوم نبود من باید به جای کدام درس حالا کدام یکی را انتخاب کنم. بچه هایی که چند سال قبل در مدرسه شاگردم بودند، حالا همکلاس درس ریاضی 1 دانشگاه شده بودند و طبق عادت هر وقت وارد کلاس می شدم، جلوی پایم بلند می شدند. یکی از هم دوره ای هایمان شده بود استاد حل تمرینمان . کم کم به این نتیجه رسیدم که بجای برچسب ثبت نام هر نیمسال، بهتر است رویم یک برچسب اموال دانشگاه بزنند. خواب می دیدم که بجای فارغ التحصیلی، از دانشگاه حکم بازنشستگی گرفته ام. اساتید وقتی قیافه ام را برای چندمین ترم متوالی سر کلاسشان می دیدند، فریادشان بلند می شد که :" ما چه گناهی کرده ایم که تو ازدواج کرده ای و کار می کنی ؟ این ترم اگه پاس نکردی، دیگه سر کلاس من نیا."

اوضاع طوری شده بود که نه کسی دلش می آمد اخراجم کند، نه می شد که پرونده ام را رفع و رجوع کرد. دو سه بار حکم اخراجم صادرشد و درس را رها کردم. اما یک بار با پیگیری خانوم والده و بار دیگر مادر زن محترم که با اشک و آه و ضمانت افراد با نفوذ همراه بود، حکم ادامه تحصیل برایم صادر می شد و دوباره می رفتم خرابکاری ها را ادامه می دادم و بیرونم می کردند.

برای عبرت آیندگان، بد نیست از عوامل این ناکامی هم بگویم. مشکل اصلی این بود که من زیر بار نمی رفتم که برای درس خواندن درست و حسابی، شرط اول حضور در کلاسها و تحویل پروژه هاست، دوم درس خواندن مداوم و سوم هم تمرکز و اولویت دادن به تحصیل. روش درس خواندن یا درست تر بگویم درس نخواندنم این بود که دو سه هفته اول ترم را به رسمیت نمی شناختم و اصلا طرف دانشگاه نمی رفتم. بعد هم یک خط درمیان می رفتم سر کلاس و سرم گرم فوتبال و سینما و کار و زندگی بود. امتحان میان ترم را به فجیع ترین شکل ممکن خراب می کردم. نمره حل تمرین و حضور در کلاس را هم نمی گرفتم و دو شب مانده به امتحان، تازه می افتادم به دست و پا زدن و دربدر گشتن دنبال کپی جزوه و حل مسئله و می خواستم نمره کامل پایان ترم را بگیرم و نمی دانستم چرا نمی شد. و این قصه در ترم بعد دوباره تکرار می شد.

غیبت هایم ازکلاس ها آنقدر زیاد بود که یک بار روز امتحان یکی از دروس، بعد از این که جلسه امتحان را کورمال کورمال پیدا کردم، نشستم و برگه پاسخنامه را برداشتم. به خانوم مراقب گفتم : "ببخشید! ممکنه اسم دقیق درس رو بفرمایید که بنویسم." خانوم فرمودند و نوشتم. دوباره پرسیدم: " زحمت می کشید اسم استاد رو هم بفرمایید؟ " در حالیکه سعی می کردند کنترلشان را ازدست ندهند، با عصبانیت اسم استاد را فرمودند و رویشان را هم کردند آن طرف. گفتم :" معذرت میخوام! برای این که باز مزاحم شما نشم، میشه فقط بفرمایید استاد کدام یکی از این آقایون هستند؟ "

بنده خدا آلوچه خانوم هم مانده بود معطل من. یک بار بعد از امتحانات برای کار رفته بودم شهرستان و آلوچه خانوم رفته بود نمره هایم را بگیرد. وقتی دیده بود درس فیزیک الکتریسیته را 8 گرفته ام، به خیال خودش رفته بود پیش استاد درس برای تقاضای تجدید نظر. استاد محترم تا اسم من را شنیده بود شروع کرده بود به دعوا کردن که :" دخترم ! من از دست تو هم شاکیم. این آدم برای تو هم شوهر خوبی نمیشه. ایناها! این ورقه فیزیک الکتریسیته اش!" و ما هر چند وقت یکبار تصور می کردیم جلسه خواستگاری از دختر استاد را با 100 عدد سئوال المپیاد فیزیک الکتریسیته.

برای درس نخواندن همیشه بهانه ای وجود داشت. سال اول را که داغ بودم و نفهمیدم چطور گذشت. سال دوم درگیر فیزیک فلسفه شدم و زده بودم به یونگ و عرفان بازی و می خواستم مرکز عاطفی وجود را مهار کنم و اصل درس خواندن زیر سئوال رفته بود و اگر خانوم والده قول می داد پس نیافتد، دانشگاه را رها میکردم. سال سوم هم سال آلوچه خانوم بود. سال چهارم جنگ و دعوا داشتیم. سال پنجم به بعد کار و تلاش معاش فرصتی نمی گذاشت. ولی اعتراف می کنم علیرغم این بهانه ها، با همه کسانی که معتقدند من با حرام کردن جای یک آدم حسابی در دانشگاه، سرمایه های مختلفی را حرام کرده ام، کاملا موافقم. هرچند، 12 سال پس از ورود به دانشگاه و 5 سال بعد از آخرین حکم اخراج، بالاخره رفتم و مثل بچه آدم واحدها را پاس کردم و فارغ التحصیل شدم و البته هنوز هم برای گرفتن مدرکم مراجعه نکرده ام.

آخرین ترم دانشگاه حس و حال عجیبی داشت. سر همان کلاسهایی می رفتم که زمانی با شیطنت هایمان قبضه کرده بودیمشان. هیچ یک از تازه دانشجوهایی که همان بازیهای آن روزگار ما را تکرار می کردند، نمی شناختم. یک روز پسرکی که مدتی بود مرا زیر نظر گرفته بود، قبل از شروع کلاس آمد سراغم و اسمم را پرسید و گفت :"من نماینده دانشجویان تازه واردم. شما را قبلا ندیده بودم. دانشجوی مهمانید؟ "

گفتم :" نه عزیزم. ما این جا کلی برای خودمون صاحبخونه ایم."

گفت :"ورودی چه سالی هستید ؟"

گفتم :" فرض کن چند سال پیش."

گفت :" ببینید ! ما این هفته یه جلسه نقد فیلم مهمان مامان از داریوش مهرجویی داریم. می خوایم از همه دعوت کنیم بیان تا بلکه بتونیم بچه ها رو به سینما علاقمند کنیم. شما هم اسم و سال ورودتون رو برای ثبت نام بگین و بیاین. پشیمون نمی شین."

هر چه طفره رفتم فایده نداشت. آخرش گفتم :" جشن شکوفه ها رو یادته ؟"

پرسید :" بله؟!"

گفتم : " 12 سال پیش که مامانت دستت رو گرفت و برد کلاس اول یادت میاد؟ من همون روز اومدم دانشگاه."

رفت و یک دقیقه بعد با همه همکلاسی ها برگشت. تا کارت دانشجویی و شناسنامه ام را ندیدند باورنکردند. قیافه هایشان بیشتر شبیه اولین کاشفان مومیایی های اهرام مصر بود. اما دیگر اصرار نکردند و مطمئن شدند که اهل نقد فیلم و سینما نیستم.

استاد حل تمرین هم یک جوان دانشجوی دکترا بود. رفتم سراغش وگفتم :" باعرض معذرت، من فقط برای حضور در کلاس اصلی می تونم از اداره مرخصی بگیرم و سر کلاس شما نمی تونم حاضر بشم. اگه امکان داره تمرین ها رو بیارم دفترتون تحویل بدم."

فرمودند :" من کاری به این کارها ندارم. هرکی به ما میرسه داره اخراج میشه و مشکل داره. سر کلاس نیای نمره حل تمرینت صفره "

پرسیدم :" ببخشید، میشه بپرسم شما کی دانشگاه قبول شدید؟ "

با تعجب گفت : "یعنی چه آقا؟ چه ربطی داره ؟"

گفتم :" حالا شما بفرمایید."

گفت :" من 8 سال پیش دانشگاه قبول شدم."

عرض کردم :" خوب اگه درستش رو بخواهید، من اون سالی که شما تشریف آوردید، باید رفع زحمت می کردم."

استاد چند ثانیه ای سکوت کردند و فرمودند :" برو نگران نباش. تمرین هم لازم نیست حل کنی. نمره کامل از من می گیری."

و در این لحظه ها بود که فلسفه احترام به بزرگتر و پیشکسوت را برای نخستین بار درک می کردم.

البته فکر نکنید که در دانشگاه، فقط باعث زحمت و دردسر بودم. 2 قهرمانی فوتسال، 2 نمره 20 از درس تربیت بدنی، انجام پروژه های کامپیوتری دانشکده و اساتید و مقاله نوشتن در ستون آزاد، افتخاراتی است که می توانم بعدها برای نوه و نتیجه هایم از این دوره پرشکوه روایت کنم...

خودم که امروز این قصه را مرور می کنم، حس می کنم هیجان نفس گیر دویدن در مسابقه کنکور، آنقدر بر من و امثال من حاکم شده بود که فراموش کرده بودیم به کدام طرف باید بدویم و چرا. درنهایت هم کودکانه ترین اشتباه زندگیم، یعنی انتخاب رشته ای ناشناخته،بی هدف و بی ربط با هویتم را مرتکب شدم، آن هم به عشق زرق و برق یک عنوان مهندسی از دانشگاهی معروف. عمر و انرژی هم بهایی بود که برای این تصمیم پرداختم. شاید اگر تصمیم به زندگی با آلوچه خانوم نبود، قطعا امروز نفسی برای خندیدن به آن روزها نبود، یا شاید اصلا امروزی نبود. هیچ وقت نفهمیدم که چرا اطرافیانم سالها طول کشید تا قبول کنند تصمیم اولم حرکتی عاقلانه نیست و چرا باز هم سالها طول کشید تا باور کنند که تصمیم دومم، هوسی عاشقانه نیست. هنوز نمی دانم که این ظلم بر من بود، یا از من.

26 comments:

Anonymous said...

سلام.
مثل قبلیها قشنگ بود.
ولی راستش نه شبیه داستان.
حس خاطره اش بیشتره.

Anonymous said...

Yani ta panjshanbe bayad sabr konim baraye baghiyash? Chera hamasho nemizari?

Anonymous said...

قصه درد دوست نداشتن رشته قصه هم دوره هاي ما و هنوز نگراني ما براي همه بچه هاي اون مرز و بومه!!! ميدونين من تا حالا کتابي نخونده بودم که همين قصه هاي نسلمون باشه! هميشه فکر مي كردم مگه داستانهاي من هم کتاب ميشه؟؟؟ الان ميبينم اگه روزي بچه داشته باشم و ازم بپرسه زندگي زمان شما چطور بود کتاب شما رو بهش ميدم بخونه! منتظر ادامه هستم... راستي اين تجمع براي پاسرگاد رو اگه شد به همه آعلام کنيد سايت من که خيلي خواننده نداره ولي از سايتهايی مثل شما پيغام به خيلي افراد ميره ممنون http://makhmalbanoo.blogfa.com/post-100.aspx

Anonymous said...

سلام
اول: خیلی خوش به حالت نشه و فکر نکن رکورد توقف تو کارشناسی رو شکستی؛ این رکورد مجبوره به نام من ثبت بشه؛ اینجانب ورودی هفتاد و یکم و الان دارم پایان نامه مینویسم تازه استاد راهنمام هم همکلاسیمه
دوم: درباره مهرجویی یه چیزکی نوشتم که بد نیست ببینی
سوم: هنوز منتظر قصه هستم

Anonymous said...

Ta hala injori ketba nakhondeh boodam ke khondam. Khetab khondan ba amal shaagheh.1 fasl mikhonim 2 rooz bayad sabr konim baraye fasleh badi. Jalebeh ke yeh eddeh ham mighan inghadar toon toond nazar ma nemiresim bekhonim!
ya ona moshkele kond khooni darand ya ma khili tondim. Alan dashtam fekr miardam ke sabe konam hamasho ke ghozashty inja bad bekhonam ya sabr konam ketabet chap besheh ishalah on moghe bekharam va har cheghadresho ke mikham bekhonam. Kholase ek bad maro ghozshti to khomariha aghaye Farjaam

Anonymous said...

Yeh chizi begham narahat nashiya. Amma khoodaish Alloche khanoom asheghe chiye shoma shodeh bood? Ba in vaze tahsili, va eshghe footbalo va Cinema?

Baba 12 saaaaaaaal?????
Badam mighi, hamash to footbal va cinema va kar?!! Game bazi kardano ham ke yadet raft benevisi on lamaha :)

Anonymous said...

:(
Lanat be khodet o ghalamet o in hame khatere-ee ke az oon zamanha yadete. Montazer e baghiasham.

Anonymous said...

ای وووووووووووووووووووووی!
چه آقای خوش قولی!
فقط 3 دقیقه تاخیر داشتننننده!

اگه گفتی برای نسخه ی چاپی می خوای چی کار کنی؟؟؟
(با لحن گول مالی بخون)


راستی:
نوشته بودی:
می دانم این نوشته ساختار داستانی اش اما و اگر دارد و بنا هم ندارم که بگویم حتماً داستان است چون واقعاً نیست و ......

من به کامنت پست قبلی ت که یه چیزی توی همین مایه ها نوشته بودن کاری ندارم.
ولی لذتش برای من، همین روون بودنشه!
همین که گاهی همکارهام می خوان کشف کنن چیه که هی ریز ریز منو می خندونه یا به عادت همیشه که دارم به چیزی مثلا با دقت فکر می کنم اخمم می ره توی هم و چشمام یه جوری می شه.
و نمیدونی چه کیفی داره که بذارمشون سر کار و .....
من سبک نوشتنت رو دوست دارم و لذت می برم. و فکر می کنم این مهترین اصل هست برای یه نویسنده که بتونه اینجوری خواننده رو به دنبال خودش بکشونه!

پیروز و پایدار باشی

Anonymous said...

shart mibandam ageh mirafti migofti behet doktoraye eftekhari bedan ro chesheshoon ghabool mikardn ta digeh ghiafato nabibnan. bichareh in alouche khanoom !
ZANAN DAR HAMEYE A'SAR DOCHAR ZOLM ZADEGI MISHAVAND.(ba nale va zari khandeh shavad)

Anonymous said...

اصولا كامنت گذاشتند هميشه براي من كار دشواريه .از نوشتن جمله هاس تكراري بدم مياد ولي ابراز و انتقال احساس در دو خط كار راحتي نيست .همه اينها رو گفتم كه بگم خسته نباشيد .به هر حال قصه شما قصه مشترك خيلي از ماست كه شما همت نوشتنش رو داريدو مانه.به هر حال منتظزيم.

Anonymous said...

سلام
اول بگم من نه از ادبيات چيزي سرم ميشه نه داستان
نميدونم نوشته تون داستانه يا خاطره اما زيبا و دلنشينه و با تمام وجود ازش لذت بردم .اولين باره كسي رو ديدم از چيزهايي بنويسه كه منم در جواني تجربه كردم
شايد خنده تون بگيره ولي احساسم شبيه كسيه كه بين يه جمع غريبه يه آشناي قديمي رو مي بينه . از صميم قلب براتون آرزوي موفقيت ميكنم
با اشتياق منتظر خوندن بقيه نوشته هاتون هستم

Anonymous said...

اااااااااااااا؟ ما همدانشگاهی و هم رشته ای بودیم و من خبر نداشتم؟من ورودی 73بودم با همون شرایط افتضاح و عاشقیت و این صحبتا فقط مال من 6 سال طول کشید.

Anonymous said...

سلام! چقدر عجيب..منهم مهندسي شيمي خوندم و درست مثل آلوچه خانوم از كسي خواستگاري كردم ...هموني هست كه خودتون گفتين ... انگار قصه شما قصه منم هست منتها يه جور ديگش ...

Unknown said...

شاید وقتی و جایی دیگر ...روزی برسد که از ورای تمامی آن سالیانی که بوده و با خاطراتی خوش برایتان و شاید هم بد گذشته و این سالیانی که با تکرار ان همه هیجانات دوران شور و عشق و سی نما در حال گذر است بنشینی و به تکرار مکررات این همه کشتار عشق و علاقه به هر چیز و همه کس باز از نو بنگری که این بار نه در بطن ماجرا که از زاویه ای دیگر بیننده و خواننده باشی.

Anonymous said...

aghaye farjam, mitoonam begam aliiiiiiiiiii booda, kheili rawan wa ghashang , kheili kheili khoob tozih dadi sharayetetooon ro , tanzetoon harf nadareh .koli khandidam, montazere baghyash hastam .merciiiiiii

Shadi said...

faghat mitoonam begam inam mese hamishe bi nazire. mese U va alooche khanoom e azizam! ke mimiram barash!!!:-*

یک عدد گارفیلد برنامه نویس said...

سلام
می شه گفت عالیییه
من عاشق یک چنین سبک نوشتنیم ، با این تو ضیحات ای ول ادامه بده عالیهه!

Anonymous said...

سلام
خيلي قشنگه به خصوص اينكه واقعيه، ولي بيشتر حالت خاطره نويسي داره تا داستان. موفق باشيد.

niloofar said...

Keep up the good job... I really enjoyed it!
--Niloofar

Anonymous said...

لینک دائم تو آخرین پستم تااگه کسی اومد تو وب من و وب آلوچه خانم رو نمیشناخت که این یه احتمال بعیده ! کتابتون رو بخونه و لذت ببره ... مثل من ! ... قبلا هم تو لینکهام اضافه کرده بودمتون
موفق و سبز باشین
:) ...

Anonymous said...

5,6 daghigheye dighe baghiyey ketabo mizari. Aghaye Farjaam,baba joone har ki doost dari har shab 1 faslesho bezar dighe.Hala kolesho nazar shabi 1 fassl.Berbin man az on bad pileha hastam, onghadar miyam miram ta ke ya hameye ketabo bezari ya shabi 1 fasl :) meslekhodet ke onghadar rafti omadi ta taranehat khonde shod. Pas hale mano khoob mifahmi

Anonymous said...

Onghadar in safha ro refresh kardam mordam, be khodaaaaaaaaaa.

Anonymous said...

khoshgel bud. agarche in khaterat sakhtiha va talkhihaye khodesh ro dareh vali ama kheyli vaght bud injuri nakhandideh budam. in zajrkosh kardanetun baraye edameye dastan ham ghashangeh. mersi

Anonymous said...

خیلی جالب بود
راستش خیلی به دوران مشروطیت منه
ولی باورکردنی نیست که 12 سال درس خوندن طول بکشه
شما دیگه یه رکوردداری واسه خودت

Anonymous said...

وای من فکر می کردم که این قصه فقط واسه ما اتفاق افتاده و وحید( همسرم ) تنهادانشجوییه که بعد از ازدواج یا بهتر بگم به بهانه ازدواج به مشروطیت و زگهواره تا گور دانش جستن علاقه پیدا کرده. البته خدارو شکر اون فقط سه واحدش مونده که امیدوارم این روزا نمرش بیاد و پنج ساله لیسانسش رو بگیره

pharzane said...

salam.
zendegi sakhte!
daram baraye bare sewom mashrout misham!
weblogeto0n khundan dasht!